eurowerbung.at

Radio Irani auf Deutsch

رادیو ایرانی تقدیم می کند: برنامه ماه مه 2022 با موضوع

بازنگریِ استورۀ جمشید در شاهنامۀ فردوسی بخش نخست

از سری برنامه های ویژه بازیابی فرهنگ زیبای ایرانی با استاد جواد پارسای

دوشنبه 02.05.2022 از ساعت 18 تا 19

تهیه کنندگان و گویندگان: فرزانه عمادی و مهدی سلیمی

بازنگریِ استورۀ جمشید در شاهنامۀ فردوسی جواد پارسای

بازتاب جام جم در ادبیات ایران:

جام جمشید. جام جهان نما.. جام کیخسرو. جام گیتی نما یا جام جم در شاهنامه منسوب به جمشید نیست بلکه فردوسی آن را به کیخسرو نسبت می‏دهد. ولی، دربارۀ «جام جم»، بسیاری از ستارگان ادب فارسی نیز، سروده هایی دارند:

عطار می‏سراید:

سخن می‏رفت دوش از لوح محفوظ

نگه کردم چو جام جم نباشد.

خاقانی می‏سراید:

زان جام جم که تا خط بغداد داشتی

بیش از هزار دجله مزیدم بصبحگاه

سعدی می‏سراید:

بسعی ای آهنین دل مدتی باری بکش، کآهن

بسعی، آینۀ گیتی نما و جام جم گردد

حافظ می‏سراید:

سالها دل طلب جام جم از ما می‏کرد

آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می‏کرد

حافظ مرید جام جم است ای صبا برو

وز بنده، بندگی برسان شیخ جام را

همچو جم، جرعۀ ما کش، که زِ سرِّ دو جهان

پرتوِ جامِ جهان بین دهدت آگاهی

آیینۀ سکندر، جام می است، بنگر!

تا بر تو عرضه دارد، احوال ملکِ دارا

ادیب پیشاوری می‏سراید:

جهان، ای برادر چو جام جم است

نمایندۀِ سیرت مردم است

جام جم، یکی از نمادهای استوره ایِ شاهنامه است. چنانکه از برداشتِ چکامه سرایان فرهیختۀ ایرانی نیز برمی‏آید، چنین جامی، وجود خارجی نداشت. ولی، آنچه بر توانش و کاربردِ جام جم، نسبت داده می‏شود، نه تنها از نگر فرهیختگان می‏توانست در آنزمان، وجود داشته باشد، بلکه در همۀ دوران‏های تاریخی و حتا در همه جا هنوز هم وجود دارد. ادیب پیشاوری می‏گوید: «جهان همچو جام جم است و سیرت مردم را می‏نمایاند». بگفتۀ حافظ، هرکسی در وجود خود، جام جم دارد و نباید از دیگری آن را بخواهد. سعدی می‏گوید: «با کوشش، می‏توان از آهن، آیینۀ گیتی نما ساخت. فردوسی در شاهنامه در «داستان بیژن با منیژه» می‏نویسد: افراسیاب، پس از آگاهی از نافرمانی منیژه و هم‏پیمانی او، با بیژن، فرمان ‏داد که بیژن را در «چاه ارژنگ» زندانی کنند.

زمانیکه گودرز، همراه نیرنگباز بیژن، به ایران می‏رسد و خبر ناپیدایی بیژن را به گیو می‏دهد، گیو بجستجوی پسرش می‏پردازد. پس از آنکه از یافتن او، مایوس می‏شود، از کیخسرو، پادشاه ایران که »جام جهان نما» دارد، خواهش می‏کند که برای یافتن بیژن، باو یاری رساند. فردوسی، در سروده ای با عنوان: «دیدن کیخسرو بیژن را در جام گیتی‌نما» چنین می‏سراید:

چو نوروز خرم فراز آمدش

بدان جام فرخ نیاز آمدش

بیامد پر امید دل، پهلوان

ز بهر پسر، گوژگشته، نوان (لرزان شده، وکمرش خم شده، نوسان و حرکات بهنگام دعاخواندن یهودیان و مسلمانان)

چو خسرو، رخ گیو پژمرده دید

دلش را به درداندر، آزرده دید

بیامد، بپوشید رومی قبای

بدان تا برد پیش یزدان ثنای

خروشید پیش جهان‌آفرين

به رخشنده بر، چند کرد آفرین

ز فریادرس زور و فریاد خواست

وز اهریمن بدکنش داد خواست

خرامان از آن‌جا بیامد به گاه

به سر برنهاد آن کیانی کلاه

پس آن جام بر کف نهاد و بدید

در او هفت کشور همی بنگرید

ز کار و نشان سپهر بلند

همه کرد پیدا، چه و چون و چند

چه کیوان‚ چه هرمز‚ چه بهرام و شیر

چه مهر و چه ماه و چه ناهید و تیر (یک نمونه از واج آفرینی فرد.سی= بکاربری 6 «چه» است).

همه بودنی‌ها بدو اندرا

بدیدی جهاندار افسونگرا

به هر هفت‌کشور همی بنگرید

که آيد ز بیژن نشانی پدید

سوی کشور گرگساران رسید

به فرمان یزدان، مر اورا بدید

بدان چاه بسته به بند گران

ز سختی همی مرگ جُست اندر آن

در استورۀ ایرانی، جام جهان‌نما از نگر نویسندگان «خوتای‌نامک» پهلوی که مبنای آفرینش شاهنامه قرار گرفت، جامی بوده است که صورت‌های نجومی و سیارات و هفت کشور (هفت‌اقلیم) زمین بر آن نقش شده بود و دارای نیرویی رازآلود بوده است و هر رویدادی که در پهنۀ جهان رخ می‌داد، بر روی آن بازتابیده می‌شد.

چراییِ انتساب جام جهان‌نما به جمشید

در روایات داستانی ایران، جمشید، یکی از بزرگ‌ترین پادشاهان سلسلۀ پیشدادی است که جام جهان‌نما را از آنِ او دانسته‌اند. در شاهنامه اشاره‌ای به انتساب جام به جمشید وجود ندارد، ولی برخی روایات سرایندگان شعر فارسی، او را دارندۀ جام جهان‌نما می‌دانند و پیدایش شراب را هم به جمشید نسبت می‏دهند. نامگردانیِ «جام کیخسرو» به «جام جم» در سدۀ ششم ماهشیدی صورت گرفته است. برخی از واژه‌نامه‌ها مانند «غیاث اللغات» خواسته‌اند بین کیخسرو و جمشید بر سر جام جهان‌بین، پیوندی برقرارکنند و نوشته‌اند: منسوب کردنِ جام به جمشید، از آنروست که او، جام را ساخته است. ولی، کیخسرو، در آن جام، رویدادهای روزگار را نمایان می‏دید. در زمان هخامنشیان، پنج جام زرین با نقش‏های استوره ای، ساخته شده بود. این جام‏ها، را باستان‏شناسان در شهرهای باستانی ایران، از زیر تپه‏های باستانی خاکی بیرون آورده و در موزۀ ایران باستان در تهران جای داده اند امروزه،، همۀ این پنج جام زرین، را می‏توان در آن موزه بازدید کرد. ایرانیان، مرکز حکومت جمشید را کشور پارس می‌دانسته‌اند و آثار باقی‌مانده از: کورش، داریوش و خشایارشا و دیگر پادشاهان هخامنشی را درتخت جمشید، از آنِ جم دانسته‌اند.

شیخ محمود شبستری،، می‏گوید:

یکی جم نام، وقتی پادشا بود

که جامی داشت، کان گیتی نما بود

ه صنعت کرده بودندش چنان راست

که پیدا می‏شد از وی، هرچه می‏خواست

هرآن، نیک و بدی کاندر جهان بود

در آن جام، از صفایِ آن، نشان بود

چو روشن گشتی آن جامِ دل‏افزای

بدیدی، هرچه بودی در همه جای

جمشید

جمشيد با فرّ و شکوه بسيار بر تخت نشست و برهمه جهانيان پادشاه شد. ديو و مرغ و پري، همه در فرمان او بودند و درکنار هم به آسايش مي‌زيستند. جمشيد هم شهريار بود و هم موبد. کار دين و دولت، هر دو در یدِ قدرتِ او بود. نخستين کاري که جمشيد پيش گرفت، ساختن ابزار جنگ بود تا خود را باانها نيرومند سازد و راه را بر بديِ بیگانگان ببندد. آهن را نرم کرد و از آن خود و زره و جوشن و خفتان و برگستوان ساخت. پنجاه سال درين کوشش برآورد وگنجينه اي از سلاح جنگ فراهم ساخت. آنگاه به پوشش مردمان گرائيد و پنجاه سال نيز برآن کار مایه گذاشت تا جامۀ بزم و رزم را فراهم آورد. از کتان و ابريشم و پشم، جامه ساخت و همۀ فنون آنرا از رشتن و بافتن و شستن و دوختن به مردمان آموخت.

چون اين کار نيز به پايان آمد جمشيد پيشه هاي مردم را سامان داد و مردم هر پيشه را گرد هم جمع کرد. مردم را به چهار گروه بزرگ بخش کرد: يکي مردان دين که کارشان ستایش کردگار و کارهاي روحاني بود. اينان را در کوه جاي داد.* ديگر مردان رزم که آرادگان و سربازان بودند و کشور به نيروي آنها آرام و برقراربود. سوم برزگران که کارشان ورزيدن زمين و کاشتن و درویدن بود و به تلاش و کوشش خود تکيه داشتند و به آزادگي مي زيستند و مزد و منت از کسي نمي بردند. جهان به آنان آباد بود. چهارم کارگران و دستورزان که به پيشه هاي گوناگون وابسته بودند. جمشيد پنجاه سال نيز در اين کار بسرآورد تا کار و پايگاه و اندازۀ هرکس شناخته شد. آنگاه جمشيد در انديشۀ ساختنِ خانه و ایوان افتاد و ديوان را که در فرمان او بودند گفت تا خاک و آب را بهم آميختند و گِل ساختند و آنرا در قالب ريختند و خشت زدند. سنگ وگچ را نيز بیاری گرفتند و خانه و گرمابه و کاخ و ايوان بپاکردند.

چون اين کارها فراهم شد و نيازهاي نخستين برآمد، جمشيد در انديشۀ آراستن زندگي مردمان افتاد: سينۀ سنگ را شکافت و از آن گوهرهاي گوناگون چون ياقوت و بيجاده و فلزات گرانبهایی همچون سيم وزر بيرون آورد تا زيور زندگي و مايۀ خوشدلي مردمان باشد. آنگاه در جستجوي بوي هاي خوش برآمد و برگلاب و عود و عنبر و مشک و کافور دست يافت. جمشید، خرد را رهنمای خود داشت و روی نیروی بازوی خود و مردم اینهمه را فراهم کرد. در این میانه، هنوز از نیروی آسمانی خبری نبود و موبدان نیز برآن اندیشه دسترسی نداشتند.

روزبه نوروز

بدينسان جمشيد با خردمندي بهمه هنرها دست يافت. این سنگ بنای باور (دین) در فرهنگ ایرانی است که بیاری خرد، می‏توان برهمۀ کارها توانا شد و خود را درجهان يگانه ديد. در فرهنگ ایرانی، جایی برای اندیشیدن به یاری، نیروها و موجودات فرازمینی، که ساخته و پرداختۀ ذهن پریش هستند، وجود ندارد. هرچه پدیدآید، از توان و دانایی انسان پدید می‏آید. پس از اینهمه توانایی و دستاورد پیروزمندانه، انگيزۀ برتري و والاتري انسانی در جمشید بالا گرفت و در انديشه سير در آسمان ها افتاد: فرمان داد تا تختي گرانبها براي وي ساختند و گوهر بسيار برآن نشاندند. جمشيد برآن نشست و سپس به ديوان، که درخدمت او بودند، فرمان داد تا تخت را از زمين برداشتند و بسوي آسمان برافراشتند. جمشيد برآن تخت چون خورشيد تابان بود و در هوا سيرمي‏کرد. جهانيان از شکوه و توانائي وي خيره ماندند. گردآمدند و بر بخت و فرش آفرين خواندند و براو گوهر افشاندند و آن روز را که نخستين روز فروردين ماه بود «نوروز» خواندند. جام و مي خواستند و بشادي و رامش نشستند. هرسال آن روز را جشن گرفتند و شادماني کردند. جمشيد سيصد سال بدينسان پادشاهي کرد. درين مدت مردم از رنج و مرگ آسوده بودند. وي چارۀ دردمندي و بيماري و راز تندرستي را پديدارکرد. بمردم آموخته بود که چگونه در اندیشۀ تندرستی خویش باشند. چیزهای سودمند برای خوردن و آشامیدن، کارکردن و ورزش کردن را به آنان آموخت. در روزگار جمشيد جهان آرام و شادکام بود و ديوان بنده وار در خدمت آدميان بودند. گيتي پراز نواي شادي بود. دربارۀ این بخش از داستان جمشید و دستاوردهای او، باید بزبان دیگر گفت: آیین‏ها، شیوۀ زندگی، قوانین و دستورات اجتماعی که جمشید بنیان گذاشت، هفتصد سال روایی داشت و پابرجا بود. اینکه بگوییم: جمشید هفتصد سال زندگی کرد، یعنی هفتصد سال در قلمرو جمشید، شیوۀ کشورداری . مردمسالاری بگونه ای که او می‏خواست، روا و اجرایی بود.

بر تخت نشستن جمشید و دستاوردهای ارزندۀ او، برای آسایش مردم:

گرانمایه جمشید فرزند او

کمر بست یکدل پر از پند او

برآمد بر آن تخت فرّخ پدر

به رسم کیان بر سرش تاج زر

کمر بست با فرّ شاهنشهی

جهان گشت سرتاسر او را رهی

زمانه بر آسود از داوری

بفرمان او، دیو و مرغ و پری

جهان را فزوده بدو آبروی

فروزان شده تخت شاهی بدوی

منم گفت با فرّۀ ایزدی

منم شهریاری، هم ام موبدی

بَدان را ز بَد دست کوته کنم

روان را سوی روشنی ره کنم

نخست آلت جنگ را دست برد

درِ نام جستن به گردان سپرد

به فرّ کِی ای نرم کرد آهنا

چو خود و زره کرد و چون جوشنا

چو خفتان و تیغ و چو بَرگُستوان (پوشش تن یا پوششَ اسب، بهنگام جنگ)

همه کرد پیدا به روشن روان

بدین اندرون سال پنجاه رنج

ببرد و از این چند بنهاد گنج

دگر پنجه اندیشۀ جامه کرد

که پوشند هنگام ننگ و نبرد

ز ابریشم و پنبه و موی قَز (ابریشم کم بها)

قَصَب (جامه) کرد پر مایه دیبا و خَز

بیاموخت‏شان رشتن و تافتن

به تار اندرون پود را بافتن

چو شد بافته شستن و دوختن

گرفتند از او یکسر آموختن

چو این کرده شد ساز دیگر نهاد

زمانه بدو شاد و او نیز شاد

ز هر انجمن پیشه‌ور گرد کُرد

بدین اندرون نیز پنجاه بُرد

گروهی که کاتوزیان خوانی‌اش (کاتوزیان، گروه اجتماعی ذوران ساسانیان، گویا آتشبانان که ورد از اوستا می‏خواندند).

به رسم ستایندگان دانی‌اش

جدا کردشان از میان گروه

ستاینده را جایگه کرد کوه

بدان تا ستایش بود کارشان

نوان پیش روشن جهاندارشان

صفی بر دگر دست بنشاندند

همی نام نیساریان خواندند

کجا شیر مردان جنگ آورند

فروزندۀ لشکر و کشورند

کز ایشان بود تخت شاهی بجای

و ز ایشان بود نام مردی بپای

بسودی سه دیگر گره را شناس

کجا نیست از کس بر ایشان سپاس

بکارند و ورزند و خود بدروند

بگاه خورش سرزنش نشنوند

ز فرمان، تن‌آزاده و جامه‌پوش

ز آواز پیغاره آسوده گوش (فیل، سرزنش و طعنه.)

تن آزاد و آباد گیتی بر اوی

بر آسوده از داور و گفتگوی

چه گفت آن سخنگوی آزاده مرد

که آزاده را کاهلی بنده کرد

کجا کارشان همگنان پیشه بود

روانشان همیشه پر اندیشه بود

بدین اندرون سال پنجاه نیز

بخورد و بورزید و بخشید چیز

از این هر یکی را یکی پایگاه

سزاوار بگزید و بنمود راه

که تا هر کس اندازۀ خویش را

ببیند بداند کم و بیش را

بفرمود پس دیو ناپاک را

به آب اندر آمیختن خاک را

هر آنچ از گل آمد چو بشناختند

سبک خشت را کالبد ساختند

به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد

نخست از برش هندسی کار کرد

چو گرمابه و کاخ‌های بلند

چو ایوان که باشد پناه از گزند

ز خارا گهر جست یک روزگار

همی کرد از او روشنی خواستار

به چنگ آمدش چند گونه گهر

چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر (گونه ای گوهر است، کهربا)

ز خارا به افسون برون آورید

شد آراسته بندها را کلید

دگر بوی‌های خوش آورد باز

که دارند مردم به بویش نیاز

چو بان و چو کافور و چون مشک ناب (نام درختی ست خوشبو، درخت بید).

چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب

پزشکی و درمان هر دردمند

در تندرستی و راه گزند

همان رازها کرد نیز آشکار

جهان را نیامد چون او خواستار

گذر کرد از آن پس به کشتی بر آب

ز کشور به کشور گرفتی شتاب

چنین سال پنجه برنجید نیز

ندید از هنر بر خرد بسته چیز

همه کردنی‌ها چو آمد بجای

ز جای مهی برتر آورد پای


به فرّ کیانی یکی تخت ساخت

چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت

که چون خواستی دیو برداشتی

ز هامون به گردون برافراشتی

چو خورشید تابان میان هوا

نشسته بر او شاه فرمانروا

جهان انجمن شد بر آن تخت او

شگفتی فرومانده از بخت او

به جمشید بر گوهر افشاندند

مر آن روز را روز نو خواندند

سر سال نو هرمز فرودین

بر آسوده از رنج روی زمین

بزرگان به شادی بیاراستند

می و جام و رامشگران خواستند

چنین جشن فرخ از آن روزگار

به ما ماند از آن خسروان یادگار

چنین سال سیصد همی رفت کار

ندیدند مرگ اندر آن روزگار

ز رنج و ز بدشان نبد آگهی

میان بسته دیوان به سان رهی

به فرمان مردم نهاده دو گوش

ز رامش جهان پر ز آوای نوش

چنین تا بر آمد بر این روزگار

ندیدند جز خوبی از شهریار

جهان سربه‌سر گشت او را رهی

نشسته جهاندار با فرّهی

یکایک به تخت مهی بنگرید

به گیتی جز از خویشتن را ندید

گرانمایگان را ز لشگر بخواند

چه مایه سخن پیش ایشان براند

چنین گفت با سالخورده مهان

که جز خویشتن را ندانم جهان


هنر در جهان از من آمد پدید

چو من نامور تخت شاهی ندید

جهان را به خوبی من آراستم

چنان است گیتی کجا خواستم

خور و خواب و آرامتان از من است

همان کوشش و کامتان از من است

بزرگی و دیهیم شاهی مراست

که گوید که جز من کسی پادشاست

همه موبدان سرفگنده نگون

چرا کس نیارست گفتن نه چون

چو این گفته شد فرّ یزدان از وی

بگشت و جهان شد پر از گفت‌وگوی

به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس

به دلش اندر آید ز هر سو هراس

به جمشید بر تیره‌گون گشت روز

همی کاست آن فرّ گیتی‌فروز

فراوان نبود آن زمان پرورش

که کمتر بد از کِشتنی‏ها خورش

جز از رستنی‏ها نخوردند چیز

زهر چز زمین سر برآورد نیز

پس آهریمن بدکنش رای کرد

به دل کشتن جانور جای کرد

زهرگونه از مرغ و از چارپای

خورش کردو یک یک بیاوردجای

به خونش بپرورد بر سان شیر

بدان تا کند پادشا را دلیر

جمشید، هرآنچه بایای زندگی اجتماعی و فردی بود، بدون پشتیبانی پروردگار و بدون دستیاریِ مردمان پدید آورد. او، زیستن در سایۀ خردورزی را به مردم خویش آموخت. روزی بزرگان را دور خود گردآورد و گفت: هرآنچه از نعمت و کثرت و آسایش دارید در سایۀ حکمرانی خردورزانۀ من دارید. شما را از هرجهت برای یک زندگی با آرامش، در بی نیازی پرورش دادم. بجز من، کسی این کارها را برای شما نکرده بود. باید ارزش آنچه که بدست آورده اید، نیک بدانید و گرنه از چنگ شما درمی‏آورند و شما را باز هم نیازمند و برده می‏سازند. در میتولوژی ایرانی، انسان بخاطر خوردن نیمی از گندم یا یک گاز از سیب حوا، از بهشت رانده نمی‏شود، بلکه بلکه گمراهی مردم نیز واکنشی به خواست رهبری است که خرد، رهنمایش نیست بلکه خرد به اهریمن باخته است. رفتار مردمی نیز، شتابزده، فریبخورده و شورش خواهانه است. از اینرو، آنان چوب گمراهی و نادانی خود را می‏خورند و خود مسؤلِ بلایی هستند که برسرِ خود می‏آورند. باز آنچه در میتولوژی ایرانی جالب است، اینست که پس از جایگزین شدن دوزخِ ضحاکی بجای بهشت جمشیدی و ازبین رفتن آنهمۀ آسایش و رفاه و نعنت، دیگر سخن از آمدن بیماری و سرما و گرسنگی و قحطی و جنگ نیست، بلکه در درجۀ نخست از رخت بربستن معنویات است:

نهان گشت کردارِ فرزانگان

پراکنده شد نامِ دیوانگان

هنر خوار شد، جادویی ارجمند

نهان راستی، آشکارا گزند

شده بر بدی، دست دیوان دراز

به نیکی نبودی سخن، جز به راز

از پیشدادیان تا پایان دوران پادشاهی کیحسرو که سه هزار سال بدرازا می‏کشد، پادشاهان با فرّ کیانی زندگی می‏کردند، ولی موبدان آن را «فرّ یزدانی» می‏نامیدند تا جایی برای خودانگیختگی دینی نگهدارند. ضحاک که اهریمنی بود، از «فرِّ» کیانی بهره نداشت. جمشید که با فرّ حکومت می‏کرد، منشأ خدایی داشت. در ریگ ودا، او را، «یمه» (جمشید) خوانده اند. این بخش از شاهنامه، بازنمایی میتولوژی ایرانی است که برترین میتولوژی در بین افسانه ها و پرداخته های دینی زمان است. بهر دینی که بنگری، از آغاز بروز و پیدایش اش، با اخم و تخم و کشت و کشتار آغاز شده است. در هیچ دین و ایینی، برای دیگراندیشان جایی برای بردباری و پذیرش نیست. ولی، در فرهنگ ایرانی، بنی آدم اعضای یک پیکرند. چو عضوی بدرد آورد روزگار/دگر عضوها را نماند قرار!

irani.at

 

eurowerbung.at