رادیو ایرانی تقدیم می کند: برنامه یولی 2022 با موضوع
هفت خان رستم در شاهنامۀ فردوسی بخش نخست
از سری برنامه های ویژه بازیابی فرهنگ زیبای ایرانی با استاد جواد پارسای چهارشنبه 20.07.2022 از ساعت 20 تا 21 تهیه کننده و گوینده: فرزانه عمادی هفت خان رستم از شاهنامۀ فردوسی با استاد جواد پارسای شاهنامۀ حکیم فرزانه، فردوسی بزرگ، روایتگر تاریخ اساتیری ایرانزمین است، استورههایی که از کیومرث آغاز و با دارا و اسکندر بپایان میرسد. سدههاست که بین پژوهشگران، این پرسش پیش آمده است که آیا این اساتیر، تنها افسانههای پروردۀ ذهن افسانه سرایان هستند یا ریشه ای در دل تاریخ این سرزمین دارند. برآیندِ کارِ سترگِ پژوهشگران شاهنامه نشان میدهد که بخشی از شاهنامه، دربرگیرندۀ اساتیر قومی ایران هستند. دو بخش دیگر که تاریخ افسانهگونه و تاریخ نگاشتۀ ایران را بازنمایی میکنند، مستند و نیمه مستند بشمارمیآیند. فردوسی میگوید: سخن هرچه گویم،همه گفته اند کیقباد نخستین پادشاه سلسلۀ کیانی است. او، پس از درهم شکستن سپاه افراسیاب و بیرون راندن تورانیان از ایران، صد (سد) سالی به آرامی و رفاه پادشاهی کرد. چون عمرش به سر رسید، تختِ مُلک را به فرزندش کیکاووس سپرد. فردوسی، در چند بیت آغازِ پادشاهیِ کیکاووس میگوید: « او پادشاهی تندخو و ناهوشیار، کمخرد و نابردبار و خودکامه و شتابکار بود». دوران حکومت کیکاووس، از نگاه شاهنامه، دوران پر فراز و نشیبی است. وی، روزی در گلشنِ زرنگار با بزرگان و پهلوانان به میگساری نشسته بود که دیوی خنیاگر در هیئت رامشگر و مطرب نزدِ پرده دارِ بارگاه آمد و اجازۀ رفتن به حضور شاه طلبید. چون او را بنزدِ کیکاووس بردند، او، از سرسبزیِ مازندران و هوایِ دلانگیز آن سامان سخنها گفت. گفتارِ وی آنچنان بدلِ شاه نشست که مفتون و شیدایِ دیدارِ آن دیار شد. شاه، اندیشه و عزمِ خود را برایِ رفتن به مازندران با بزرگان و پهلوانان کشورش درمیان گذاشت. توس و گیو و گودرز و دیگر پهلوانان در پیشروی شاه، ناگزیر سخنی برزبان نراندند و به تصمیم شاه، رویِ موافق نشان دادند. ولی پس از رفتن از حضور شاه، از این تصمیم نگران و آشفته حال شدند. آنان چارهای برای این کار اندیشیدند، پیکی چابکسوار به پیشِ زال و رستم قرستادند و آنان را از تصمیم کیکاووس آگاه کردند. آنان، کوشیدند تا خطرات و برآیند ناگوار این جنگ را نیز به آگاهیِ شاه برسانند و گفتند: «مازندران، سرزمین دیوان و جادوگران است. ازاینرو، پادشاهان پیشین مانند جمشید و فریدون با همۀ شکوه و جلال و سپاه بسیار، هرگز در این صدد برنیامدند که بآن سرزمین روی آورند. ولی، کیکاووس باین حرفها گوش نداد. او، خود را از آن پادشاهان، باشکوهتر و قدرتمندتر میدانست. ازاینرو، عزمِ خود را برای لشکرکشی به سرزمین افسانهای مازندران جزم کرد.
یکی شاه را در دل اندیشه خاست کیکاووس در اقدامی جسورانه با لشکری عازمِ مازندران شد. سپاه ایران به شهر مازندران رسید و در مرغزاری خرم و خوش آب و هوا، خیمه و خرگاه برپاکرد. کیکاووس پهلوان دربارِ خود، گیو را برای فتح شهر و غارت غنایم آن، کشتن مردم و سوختن بناهای شهر فرستاد. ز لشکر گزین کرد گردان نیو گیو بجنگ پرداخت و با پیروزی به اردوگاه کیکاووس بازگشت. شاه مازندران، از این پیشامد بسیار آزرده شد. او، یکی از دیوان، بنام «سنجه» را پیشِ خود خواند و با او، پیامی برای دیو سپید فرستاد. حکایت ناگوار شهر را باو، بازگفت و از او یاری خواست.
خبر شد سوی شاه مازندران دیو سپید، شب هنگام با جادو و نیرنگ، خود را به هیئت ابر سیاه درآورد و از آن ابرِ سیاه، برسرِ سپاهیان کیکاووس سنگ و چوب فروریخت. تا به پیش کیکاووس رسید و برای این خیال خام، باو ظعنه زد. چو بشنید پیغام سنجه نهفتبر دیو، پیغامشه بازگفت چنین پاسخش داد دیو سپید که از روزگاران مشو ناامید بیایم کنون با سپاهی گران بب رم پیاو ز مازندران شب آمد یکی ابرشد با سپاه جهان کرد چون روی زنگی سیاه چو دریای قاراست گفتی جهان همه روشناییش گشته نهان یکی خیمه زد بر سر او،دود و قیر سیه شد جهان چشمها خیره خیر چو بگذشت شب روز نزدیک شد جهانجوی را چشم تاریک شد ز لشکر دو بهره شده تیره چشم سر نامداران ازو پر ز خشم از ایشان فراوان تبه کرد نیز نبود از بدبخت ماننده چیز چو تاریک شد چشم کاووس شاه بد آمد ز کردار او بر سپاه همه گنج تاراج و لشکر اسیر جوان دولت و بخت برگشت پیر همه داستان یاد باید گرفت که خیره نماید شگفت از شگفت سپهبد چنین گفت چون دید رنج که دستور بیدار بهتر ز گنج به سختی چو یک هفته اندر کشید به دیده ز ایرانیان کس ندید به هشتم بغرید دیو سپید که ای شاه بیبر،بکردار بید همی برتری را بیاراستی چراگاه مازندران خواستی همی نیروی خویش چون پیل مست بدیدی و کس را ندادی تو دست چو با تاج و با تخت نشکیفتی خردرا بدینگونه بفریفتی کنون آنچ اندر خور کار تست دلت یافت آن آرزوها که جست ازان نره دیوان خنجرگذار گزین کرد جنگی ده و دوهزار بر ایرانیان بر نگهدار کرد سر سرکشان پر ز تیمار کرد سران را همه بندها ساختند چو از بند و بستن بپرداختند خورش دادشان اندکی جان سپوز بدان تا گذارند روزی به روز ازان پس همه گنج شاه جهان چه از تاج یاقوت و گرز گران سپرد آنچ دید از کران تا کران به ارژنگ سالار مازندران بر شاه رو گفت و او را بگوی که ز آهرمن اکنون بهانه مجوی همه پهلوانان ایران و شاه نه خورشید بینند روشن نه ماه به کشتن نکردم برو بر نهیب بدان تا بداند فراز و نشیب به زاری و سختی برآیدش هوش کسی نیز ننهد برین کار گوش چو ارژنگ بشنید گفتار اوی سوی شاه مازندران کرد روی همی رفت با لشکر و خواسته اسیران و اسپان آراسته سپرد او به شاه و سبک بازگشت بدان برز کوه آمد از پهن دشت دیو سپید، گروهی از لشکریان ایران را کشت. گروهی از آنان به ایران فرارکردند. چشمانِ شاه و گروه باقیماندۀ سپاه نیز از شدت تاریکی، نابینا شد آنگاه، همه را دستگیر کرد و به ارژنگ دیو سپرد. ارژنگ دیو، آنها را نزد شاه مازندران بُرد و نرّه دیوی را با دوازده هزار دیو، به نگهبانی اسیران ایرانی گمارد و غنائمی را هم که از ایرانیان بدست آورده بود، برای شاه مازندران فرستاد و خود به خان خویشتن بازگشت. یکی از سپاهیان ایران که دور از لشکرگاه بود و سالم مانده بود، بسوی ایران شتافت. خبر گرفتاریِ شاه، بگوشِ زال و رستم رسید. رستم، جریان نبرد و اسارت شاه و یاری خواستن او را به گوش زال رساند و از او اجازه خواست که برای رهایی پادشاه ایران از بند دیوان مازندران، به آن دیار برود و با اجازۀ زال، بیدرنگ برای رهایی ایرانیان برزین نشست و بسوی مازندران شتافت. این داستان که در شاهنامه 954 بیت بدان اختصاص یافته است، ما را با داستان و ویژگیهای دیوهاآ آشنامیکند. در ایران باستان موجودات شرّ «یاتو» نامیده میشدند. این واژه، بعدها به واژۀ «جادو» تبدیل شد. یاتوها ساحران و جادوگرانی بودند که «دیو» نام داشتند. دیو واژهای است که ریشه در واژه «دوا» بمعنای خدای دروغین دارد و نمادی است از شر و شرارت که رویارویی با آن از آرمانهای آفرینش است. چرا که همواره دیو بمعنای بدی در برابر خوبی جای داشته است. در شاهنامه هم دیو بمعنای شرارت است و قهرمان واقعی کسی است که با آن بجنگد. در شاهنامه تشخیص خوبی از بدی با وجدان است و وجدان بهترین داور است. در تمام داستانها، دیو به ناحق انسانی را مورد تازش قرار میدهد و همین بمعنای شر بودن دیو است. برای نمونه دیو به ناحق، سیامک را میکشد و دیو سپید چشم کیکاووس و همراهانش را کور میکند. در شاهنامه که نمادی از فرهنگ ملی ماست همواره پافشاری بر این است که در برابر دیو نباید ساکت نشست. باید با آن مبارزه کرد تا به سزای اعمالش برسد و این عملکرد، اصل دادگری است. چناچه وقتی دیو، سیامک را میکشد از جانب سروش به هوشنگ (پسر سیامک) پیام میرسد که برو و دیو را بکش و دلت را از کینه خالی کن، یا پادشاهانی که با ددمنشی دیو روبرو میشوند از پهلوانان زمان خود برای مبارزه کمک میخواهند و تا زمانی که پهلوان دیو را شکست نداده است، داستان بهپایان نمیرسد. هفت خان رستم، یکی از هفت خان های شاهنامه است. شمار هفت در بین شمارگان، جایگاه ویژۀ افسانه-استورهای دارد. هفت از شمارگانی است که ما در بسیاری از نوشته ها، داستان ها، بدان برمیخوریم: هفت گیس، هفت شهر عشق(عطار)، هفت مرحلۀ مهری، هفت زمین، هفت آسمان، هفت وادی در متون عرفانی، هفت روز هفته و ... وجود هفت خان و حتا دوازده خان و تفسیر و تعبیر آنها، ویژۀ فرهنگ ایران نیست. شناخته ترین آنها، 12 خان هرکول و چهار خان (مرحلۀ) سخت ایلیاد و ادیسه است. خان اول: نبرد رخش با شیر رستم راه دو روزه را یک روزه پیمود؛ بهمین دلیل گرسنه شد و خواست تا بیاساید. ناگهان دشتی پر از گورخر پدیدار شد. رستم با رخش بسویِ آنها رفت و کمند انداخت و گوری را شکار کرد. آتشی برافروخت و گور را بریان کرد و خورد. آنگاه افسار رخش را باز کرد و او را برای چرا رهاکرد و خود در نیستانی بستر خواب ساخت و بخواب رفت. اما آن نیستان بیشۀ شیری بود که در نیمههای شب به لانهاش بازمیگشت. هنگامی که رستم در خواب عمیق فرورفته بود شیر به رخش حمله کرد، رخش خروشید سُمهایش را بر سر شیر کوبید و دندان بر پشت شیر فرو برد و آنقدر شیر را به زمین زد تا جان داد. وقتی رستم از خواب بیدار شد، دید شیر از پای درآمده است. گفت: ای رخش ناهوشیار! که گفت که تو با شیر کارزار کنی؟ اگر بدست شیر کشته میشدی، من این کلاه خود، کمند، گرز، تیغ و ببر بیان را چگونه پیاده به مازندران میکشیدم؟ این را گفت و دوباره خوابید. خان دوم: گذر از بیابان خشک رستم، پس از گذشتن از خان اول، با برآمدنِ خورشید، از خواب بیدار شد و تن رخش را تیمار داد و زین کرد و براه افتاد. واردِ بیابانی بیآب و علف و سوزان شد، گرما چنان بود که اگر مرغ از آنجا گذرمیکرد، در هوا بریان میشد. زبان رستم از شدت تشنگی زخمی شده و رخش نیز دیگر نایی نداشت. رستم از رخش پیاده شد زوبین بدست، از شدت تشنگی، تلو تلوخوران حرکت میکرد. بیابان دراز و گرما شدید و چاره ناپیدا بود. رستم پهلوان از شدت تشنگی بستوه آمده دست به آسمان بلند کرد و گفت: ای داورِ دادگر! رنج و آسایش همه از توست. اگر از رنج من خوشنودی، رنج مرا بسیارکن. من این رنج را برخود خریدم. مگر کردگار، شاه کاووس را زنهار دهد و ایرانیان را از چنگال دیو برهاند که همه پرستندگان مزدیسنا هستند. من جان، تن در راه رهایی آنان گذاشته ام. تو که یاور ستمدیدگان در سختی هستی، دستگیر من باش و دل زال پیر را بر من بسوزان! همچنان نیایش کنان میرفت و میگفت: اگر سروکارم با لشکری میافتاد، به پیکار با آنان میپرداختم و همه را با یک حمله نابود میکردم. اگر کوهی پیش پای من بود، به گرز گران فروکوفته و پست میکردم. اگر رود جیحون بر من میغرید، در خاکش فرومیکردم. ولی با راه دراز و بیابان بی آب و علف و گرمای سوزان آفتاب چه کنم که دلیری و مردی، سودی ندارد و کاری از پیش نمیبرد. در این گفتار بود که تن پیلوارش سست شد و ناتوان برخاک تفتیده افتاد. همانگاه میشی از کنار او گذشت. از دیدن میش امیدی در دل رستم پدیدآمد و اندیشید که میش باید آبشخوری در این بیابان داشته باشد. دوباره ارادۀ خود را جزم کرد و بلند شد و در پی میش براه افتاد. میش وی را به آبشخوری رهنمون شد و از مرگ حتمی نجاتش داد. . رستم از آب نوشید و سیراب شد. آنگاه زین از پشتِ رخش برداشت و او را در آب چشمه شست و تیمار کرد. سپس به شکار گورخر رفت. گوری را شکار کرد و بریان کرد و خورد و آمادۀ خواب شد. پیش از خواب رو به رخش کرد و گفت: «مبادا تا من خفتهام با موجودی بستیزی یا با شیر و پلنگ پیکارکنی. اگر دشمنی پیش آمد، نزد من بتاز و مرا آگاه کن» خان سوم: رزم رستم با اژدها رخش تا گرگ و میش هوا به چرا مشغول بود. اما مکانی که رستم در آنجا خوابیده بود لانۀ اژدهایی بود که از ترس آن هیچ جنبندهای یارای گذشتن از آن دشت را نداشت. وقتی اژدها به خانۀ خود بازمیگشت، رستم را در خواب و رخش را در حالِ چرا دید. بسوی رخش حملهور شد. رخش، بیدرنگ به بالین رستم شتافت و سم خود را بر زمین کوبید شیهه کشید. رستم از خواب گران بیدار شد آماده نبرد شد امّا چیزی نیافت کمی از رفتار رخش آزرده گشت. اژدها ناگهان ناپدید شده بود رستم به بیابان نظر کرد و چیزی ندید. به رخش خروشید که چرا بیهوده او را از خواب بیدار کردهاست و دوباره سر بر بالین گذاشت و خوابید. اژدها دوباره از تاریکی بیرون جهید. رخش باز بسوی رستم تاخت و سم خود را بر خاک کوبید و گرد و خاک کرد. رستم بیدار شد و بر بیابان نگاه کرد و باز چیزی ندید. دژم شد و به رخش گفت: کشتن اژدها سخت بود، که خوابِ مرا پریشان کردی؟ سومین بار اژدها پدیدار شد که از نفسش آتش فرو میریخت. رخش از چراگاه بیرون دوید اما نمیدانست چکار کند چون اژدها زورمند بود و رستم خشمگین. چارهای نداشت به بالین رستم تاخت و خروشید و جوشید و زمین را با سمِ خود چاک کرد. رستم از خواب گران برجست. اما این بار اژدها نتوانسته بود ناپدید گردد و رستم در تاریکی او را دید. تیغ از نیام کشید بسوی اژدها رفت و گفت: «نامت چیست که اکنون زندگانی برتو سرآمد. میخواهم که بینام بدست من کشته نشوی» اژدها غرید و گفت: عقاب را یارای پریدن بر این دشت نیست و ستاره، این سرزمین را بخواب نمیبیند. تو جان بدست مرگ سپردی که پا در این دشت گذاشتی. نامت چیست؟ جای آن است که مادرت بر تو بگرید. رستم گفت: من رستمدستان از خاندان نیرم هستم و به تنهایی لشکری را حریفم. باش تا ضربدستِ مردان را ببینی. این را گفت و به اژدها حمله کرد. اژدها زورمند بود و چنان با رستم گلاویز شد که گویی پیروز خواهد شد. رخش چون چنین دید ناگاه برجست و دندان در تن اژدها فرو برد و پوست او را چون شیر از هم بدرید. رستم از کار رخش خیره ماند. تیغ برکشید و سر از تن اژدها جداکرد. رودی از خون بر زمین جاری شد و تن اژدها چون لخت کوهی بیجان بر زمین افتاد. رستم خدا را یادکرد و سپاس گفت. در آب سر و تن را بشست، سوار رخش شد و براه افتاد. اژدهاکشی، از افتخارات پهلوانان است اژدها یکی دیگر از موجودات افسانه ایِ شاهنامه است که در چند داستان حضور دارد. این موجود در استورۀ ایرانی، نماد پلیدی و خشکسالی است. بهمین سبب، نبرد با اژدها در حکم نبرد با خشکسالی بوده است. ولی، اژدها، در استورههای چینی، نماد باران و باروری طبیعت است. اژدهاکشی برای پهلوانان ایرانی شاهنامه، یک افتخار است. مثلاً سام نریمان، پدر زال در نامه ای به منوچهرشاه از کشتن اژدهای کشفرود با افتخار یادمیکند؛ یا رستم و اسفندیار هر دو در خان سومشان، با اژدها میجنگند و بر او پیروز میشوند. بهرام چوبین اژدهایی که دختر خاقان چین را بلعیده است، میکشد و بر تخت پادشاهی مینشیند. اردشیر هم موفق به کشتن اژدهایی میشود که در آغاز یک کرم کوچک بوده است! خان چهارم: کشتن جادوگر رستم شاد و پویا راه دراز را پیمود تا به چشمهساری پر گل و سبزه رسید. سفرهای آراسته در کنار چشمه دید که برههای بریان شده و دیگر خورشها بر سُفره بود. جامی زرین پر از می نیز کنار سفره خودنمایی مینمود. رستم خوشحال و بیخبر از همه جا خواست سورچرانی کند امّا آن سفره، تلۀ اهریمن بود. رستم پیاده شد و بر سرِ سفره نشست، جام را نوشید و تنبور را برداشت و ترانهای فرحبخش در وصف حال خویش خواند و تنبور نواخت: که از روز شادیش بهره غم است آواز رستم به گوش پیرزن جادوگر رسید. پیرزن خود را بزک کرد. او، دستور کشتن رستم را داشت. بیدرنگ خود را بصورت زن جوان زیبایی درآورد و نزد رستم آمد. رستم از دیدار وی شاد شد و بر او آفرین گفت و یزدان را سپاس گفت. چون رستم نام یزدان را بر زبان آورد، ناگهان چهرۀ جادوگر عوض شد و سیمای شیطانیاش آشکار گشت. رستم باو نگاه کرد و دریافت که او جادوگر است. پیرزن خواست که فرار کند اما رستم کمند انداخت و سر او را به بند آورد. تا رستم دید که او پیری پرنیرنگ است، خنجر از کمر کشید او را دو نیمه کرد: سر جادو آورد ناگه به بند رستم پس از مدتی، به سرزمینی تاریک و وحشتناک رسید؛ بمکانی که چشمان او دیگر جایی را نمیدید. او راه خود را گم کرد. در این لحظه فکری به خاطرش رسید. افسار رخش را رها کرد. رخش با هوشیاری، آرام آرام راه را پیدا کرد. کمکم هوا روشن شد و رستم به سرزمین سرسبز و زیبایی رسید، که آنجا مازندران بود. پایان بخش نخست |