رادیو ایرانی تقدیم می کند: برنامه ماه آپریل 2021 با آتش عشق است کاندر نی فتاد
از سری برنامه های ویژه بازیابی فرهنگ زیبای ایرانی با استاد جواد پارسای دوشنبه 05.04.2021 از ساعت 18 تا 19 تهیه کنندگان و گویندگان: فرزانه عمادی و مهدی سلیمی ------------------------------------------------ آتش عشق است کاندر نی فتاد دیدار با شمس گلچینی از چکامه های عاشقانۀ ادبیات فارسی آتش عشق است کاندر نی فتاد جوششِ عشق است کاندر می فتاد دور گردون را زِ موجِ عشق دان گر نبودی عشق، بفسردی جهان توفانی بزرگ که زندگی خداوندگار بلخ را دگرگون کرد، توفانی بود که به گفتۀ مولانا، «زاهدی را ترانه خوان» کرد. شمس تبریزی، پس از گشت و گذار جستجوگرانه به شهر قونیه میرسد و بدیدار مولانا میشتابد. از پسِ نخستین دیدار، شمس و مولانا، چهل شبانه روز در باغ صلاح الدین زرکوب، بست مینشینند و به بحث میپردازند. حاصل این گفتگو، همان است که مولانا، در بیش از چهل هزار بیت، سروده است. مولانا میگوید: «این دیوان شمس است نه دیوان من». پس از این دیدار، که به «دیدار دو جان» معروف است، مولانا درس و وعظ را ترک میکند و به شعر و سماع میپردازد. در حقیقت، به باور بسیاری از مولوی شناسان، پس از این دیدار، زندگی دوم مولانا جلال الدین محمد بلخی آغاز میشود. در مورد چگونگی دیدار مولانا با شمس نیز، روایات گوناگونی وجود دارد. افلاکی، در کتاب «مناقب العارفین»، این دیدارِ نخستین را بگونه ای، و عبدالرحمان جامی شاعر و عارف سدۀ نهم بگونۀ دیگر گزارش کرده اند. ولی، شناخته ترین روایت، همان روایتی است که افلاکی بیان کرده است: بایزید یا محمد؟ افلاکی میگوید:«شمس هنگامی با جلال الدین محمد برخوردکرد که جلال الدین از مدرسۀ خود، که در کاروانسرای پنبه فروشان بود، بیرون آمده و در جمع خیل مریدان خود، با دبدبه و کبکبه، از خان شکرریزان میگذشت. شمس بر سرِ راه او، ظاهرمیشود. دهانه استر او را بدست میگیرد و از جلال الدین محمد میپرسد: بایزید بسطامی در مقامات سلوکی و طریقتی بالاتربود یا محمد بن عبدالله؟ جلال الدین برآشفته میگوید: «شگفتا! این چه پرسشی ست؟ محمد پیامبر خدا بود و بایزید مریدی از مریدان اوست». شمس، میگوید: «پس چرا محمد گفت: ما عرفناک حق معرفتک (ما آنگونه که باید، تو - خدا- را نشناختیم). اما، بایزید میگوید: سبحانی ما اعظم شانی (پاک –منزّه- باد وجود من، که من چه بلندمرتبه هستم؟!» شمس تبریزی میسراید: ای دل زجان گذر کن، تا جان جان ببینی تا نگذری ز دنیا، هرگز رسی بعقبا؟ گر تو نشان بجویی، ای یار اندر این ره از چار و پنج بگذر در شش و هفت منگر هفت آسمان چو دیدی درهشتمین فلک شو در لامکان چو دیدی جانهای نازنینان بربند چشم دعوی، بگشای چشم معنی ای نانهاده گامی، در راه نامرادی شمس تبریزی میپرسد: آیا تو سالک راهی که در آن معبود را ببینی؟ این گروه جاهل، راه تو را میبندند. تو با این نیاز دنیوی، چگونه میخواهی به محبوب خود برسی؟ شمس میگوید: این راهی که تو در پیش داری، تو را از دیدار جان، بازمیدارد. بگذار این جهان را، تا آن جهان ببینی آزاد شو از اینجا، تا بیگمان ببینی از خویش بینشان شو، تا تو نشان ببینی چون از زمین برآیی، هفت آسمان ببینی پا برسر مکان نه، تا لامکان ببینی بی تن نهاده سرها، در آستان ببینی یکدم زخود نهان شو، او را عیان ببینی بیرنچ، گنج وحدت، کی رایگان ببینی تا جان خویشتن را، زان شادمان ببینی شمس، با دیدن مولانا آن كسی را كه می خواست یافته بود و حالا میتوانست هرآنچه در دل داشت و دیگران از فهم آن عاجز بودند، با او درمیانبگذارد. او كه بظاهر، مردی درشتخو، دیرجوش و كم حوصله بود، حرفهای زیادی برای گفتن داشت. اما، گوش و دلهای زیادی برای شنیدن و پذیرفتن آنها، نمییافت. شمس كه در اوان 60 سالگی بود مولانا را همان گمشده سالیان دراز خود مییابد و او را به قمار عاشقانه فرامیخواند. قماری كه برای برنده شدن در آن، تضمینی وجودنداشت. مولانا با تمام خلوص به این قمار عاشقانه تن میسپارد و گوهر عشق را میبرد. از همۀ جلال و جبروت، مریدان حلقه بگوش میبرد. او، شبانه روز را با شمس میگذراند: خنك آن قماربازی كه بباخت هرچه بودش بنماند هیچش الا، هوس قمار دیگر مولانا كه پس از دیدار با شمس تولدی دوباره یافته بود، درس و بحث و وعظ را رها كرده و به شعر و ترانه و سماع روی میآورد و نكوهشِ نكوهش كنندگان را به هیچ میگیرد. زاهد بودم ، ترانه گویم كردی سر حلقۀ بزم و باده جویم كردی سجاده نشین با وقاری بودم بازیچۀ كودكان كویم كردی شمس روح بیقراری بود كه در پیِ یافتن كسی از جنس خویش، ترك خانه و دیار كرده و به سفر دور و دراز پرداخته بود. او، میگوید: «كسی را میخواستم از جنس خودم، كه او را قبله سازم و روی به او آورم، چه، از خود ملول شده بودم». بزرگترین و گرانبهاترین و شاید بتوان گفت تنها هدیه ای كه شمس به مولانا در آن قمار عاشقانه بخشید، «دریافت عشق» بود. همان چیزی كه تنها معیار شمس برای ارزیابی مردمان بود. علم و زهد و فضل و عبادت، هرگز در مقابل عشق برای او رنگ و بویی نداشت. دربارۀ پدرش میگفت: «مرد نکونامی بود، ولی عاشق نبود. مرد نیكو دیگراست و عاشق دیگر»..
گفت كه دیوانه نه ای، لایق این خانه نه ای رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم گفت كه سر مست نه ای، رو كه از این دست نه ای رفتم و سر مست شدم وز طرب آكنده شدم گفت كه تو كشته نه ای، در طرب آغشته نه ای پیش رخ زنده كنش، كشته و افكنده شدم گفت كه تو زیرككی، مست خیالی و شكی گول شدم هول شدم وز همه بركنده شدم گفت كه تو شمع شدی، قبلۀ این جمع شدی جمع نیم، شمع نیم، دود پراكنده شدم گفت كه شیخی و سری، پیشرو و راهبری شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم همراهی شمس و مولانا، بارِ نخست پس از نخستین دیدار از 16 ماه نمیگذرد. مولانا در این مدت چنان شیفتۀ شمس میشود كه بهیچوجه تاب دوری او را ندارد اما زمزمه هایی مبنی بر رفتن شمس میشنود و ملتمسانه از او میخواهد كه نرود. روشنی خانه تویی، خانه بمگذار و نرو عشرت چون شِكَّر ما را تو نگه دار و نرو عشوه دهد دشمن من، عشوۀ او را مشنو جان و دلم را به غم و غصه بمسپار و نرو دشمن ما را و تو را، بهر خدا شاد مكن! حیلۀ دشمن مشنو، دوست میازار و مرو! هیچ حسود از پی كس، نیك نگوید صنما آن چه سزد از كرم دوست، به پیش آر و مرو مولانا دگرگون میشود و از كرسی تدریس و سجادۀ پیشنمازی دست كشیده و دست ارادت كامل به شمس تبریزی میدهد. این دگرگونی، عده ای از مدرسان شریعت و حدیث و برخی از مریدان مولانا را خوش نیامده و نسبت به شمس حسد و دشمنی میورزند. بنابراین، شمس كه خواهان چنین آشوب و بلوایی نبود و شاید از جان خویش نیز بیمناك بود، بیخبر، از قونیه خارج شد و به دمشق رفت. پس از اینكه مولانا از حضور شمس در دمشق آگاه میشود نامه های بسیار به او مینویسد تا او را به قونیه بازگرداند. حتا فرزند خود سلطان ولد را با گروهی از مریدانش به دمشق میفرستد و سرانجام شمس تسلیم اصرار مولانا شده و به قونیه بازمیگردد اما این بار نیز همان حسدها و دشمنی ها شمس را مجبور به ترك قونیه میكند. با این فرق كه این بار، دیگر بازگشتی دركارنبود. مولانا مدتها در هجر شمس سوخت و غزلهای سوزناک سرود. مولانا هیچگاه نمیخواست مرگ شمس را باوركند ناباورانه این رباعی را با خود میخواند كه: گفت: «كه آن زندۀ جاوید مرد؟ گفت: «كه آفتابِ امّید مرد؟ شمس، زمانی از درون مولانا طلوع كرد، که او، باورش شد، که شمس تبریزی، این بار برای همیشه او را ترک کرده است. شمس تبریزی با آن همه بزرگی و عظمتی كه داشت، بهانه ای برای ایجاد دگرگونی شگرف در وجود مولانا بود. مولانا، دیگر اهل حسرت و آه نبود. او دیگر بدنبال شمسِ خارج از وجود خود، نمیگشت. چون هزاران شمس از درون او به بیرون نورمیافشاندند. روزی که، مریدی بخاطر نرسیدن به محضر شمس و ندیدن او آهی كشید و گفت: «حیف!» مولانا بر آشفت و گفت: «اگر بخدمت مولانا شمس الدین تبریزی نرسیدی – به روان مقدس پدرم! - به كسی رسیدی كه در هر تار موی او هزار شمسالدین آونگان است». شمس تبریز خود بهانه ست ماییم به حسن لطف، ماییم با خلق بگو برای روپوش كو شاهِ كریم و ما گداییم ما را چه زشاهی و گدایی شادیم كه شاه را سزاییم محویم به حسنِ شمس تبریز در محو، نه او بود نه ماییم پاپ جان بیست و سوم، در سال 1958 در پیامی ویژه، چنین نوشت: «به نام جهان کاتولیک، من در برابرِ خاطرۀ مولانا با احترام سرِ تعظیم فرود میآورم.*» خاورشناسان نیز والاترین تجلیل و احترام ممکن را نثار عظمت روحانی مولانا کرده اند و پایه های پژوهش بیشتری را در نکات و دقایق اقیانوس بیکرانۀ مثنوی گذارده اند. پژوهشگر نامدار «نیکلسون» و خلف او، «آربری» برخی از آثار منثور مولانا، مانند: «فیه ما فیه» و مخاطرات و مذاکرات مولانا را نیز بزبان انگلیسی ترجمه کرده اند که بسیار سودمند هستند. مترجم نامدار مثنوی (بزبان انگلیسی)، ای.اچ.وینفلد E. H. Whinfeld مینویسد: «تصوف رومی از نوع تصوف خشک و نظری نیست. او بیشتر با دل سروکار دارد، تا با عقل. او، منطقی را که در مکتبخانه ها تدریس میکردند، به سخره میگرفت.*» هانس هامر پورگشتال، پژوهشگر اتریشی نیز دربارۀ مولانا نوشته است: «مولانا، ریشۀ نور ابدی ست که با عشقی بیپایان، بر فراز عالی ترین احساس و عاطفۀ خاکی، با هستی پیمان اتحاد دارد.*» علامه اقبال لاهوری نیز مولانا را «پیر رومی، مرشد روشن ضمیر میخواند. مثنوی، در خواننده، شور و هیجان و آزادی ویژه ای میآفریند که ناشی از پشت پازدن به قیود منطق و عدم توجه به قراردادهای زمان است. نیکلسون، با کار سترگ خود، ترجمۀ اشعار برگزیده از دیوان شمس تبریزی، آغازگر شناخت مولانا در مغرب زمین شد. این مؤلف دانشمند، با وجود آثار پژوهشی ارزنده اش دربارۀ دیگر عارفان و شاعران پارسی گوی، هرگز از مولوی روی برنگردانید و از او، دورنشد*. منابع:
کاروان عشق و مستی را امیر منزلش ر سر، زماه و آفتاب از نیِ آن نینواز پاکزاد باز شوری در نهاد من فتاد پیرِ رومی، خاک را اکسیر کرد از غبارم، جلوه ها تعمیرکرد من که منزلها، زِ صهبایش کنم زندگانی، از نفسهایش کنم در آخرین سرودۀ وی، یعنی «ارمغان حجاز» بازهم طنین و طنطنۀ نی جاودان مولانا را میتوان شنید.
گره از کار این ناکاره، واکرد غبارِ رهگذر را کیمیاکرد نیِ آن نینوازِ پاکبازی مرا با عشق و مستی آشناکرد درمیان همروزگاران، شاید کسی باندازۀ «اقبال لاهوری» حق مطلب را دربارۀ عظمت مولانا بیان نکرده است. اقبال، بارها و بارها در آثار خود، به ستایش مولانا پرداخته است. اقبال، مثنوی «اسرار خودی» را با این ابیات مولانا میآغازد: دی شیخ با چراغ همی گشت دور شهر کز دید و دد ملولم و انسانم آرزوست فریدریک روکرت، قطعه هایی از «مثنوی مولوی را ترجمه کرد و بر تعبیر و تندیلهای شاعرانۀ خود افزود. بااینهمه، کتاب «غزلیات» او بود که خوانندگان آلمانی را تحت تأثیرقرارداد. هگل، از راه این اشعار، با مولانای برتر آشناشد. مولوی، از زمان هگل، باینسو، طرف علاقۀ فیلسوفان و نویسندگان تاریخ ادیان و تاریخ ادبیات در اروپا باقی مانده است. شکوه شمس، آنا ماری شیمل، ص 543 در این اواخر، «ژ. کریستوف بورگل» با انتشار گلچین ادبی خود، «نور و رقص، برن، 1974 م.» علاقۀ عمیق خویش به آثار مولانا را نشان داده است. برخی از مقالات فاضلانۀ این اثر، به هنر شاعری مولانا اختصاص داده شده است. آنا ماری شیمل، ص 555-547
مولانا، عشق و دیگر هیچ هشتم مهرماه هر سال، روز بزرگداشت مولانا ست. تا به این بهانه زمانی را با یادکرد این شاعر و تامل کردن درباره آثار او بگذرانیم. در سراسر جهان کتابهای زیادی درباره مولانا و آثار او نوشته و منتشر شده است. سرودههای مولانا جلالالدین محمد بلخی هر سال بیش از سال پیش، به گوش جهانیان میرسد. «لی بریکتی»، مدیر اجرایی خانه شاعران و حامی مالی کتابخانه ملی آمریکا که برنامههای بزرگداشت هشتصدمین سال تولد مولانا را در سال ۲۰۰۷ پیگیری میکرد، میگوید «آنچه سبب شده در طول زمان، مکان و فرهنگهای مختلف شعر مولانا به شعری زنده تبدیل شود، همان چیزی است که انسان امروزی بدنبالش است: «عشق». آثار مولوی به من قدرت داد آنهماری شیمل، استاد برجسته و مولویپژوه آلمانی درباره مولانا نوشته است: «من معتقدم که آثار مولانا جلالالدین رومی میتواند ما را به راه رهایی رهنمون شده به سرچشمههای حقیقت هدایت کند. تاریخ حقیقت سادهای را به ما میآموزد و آن این است که اگر به اصول معنوی و انسانی تکیه داشته باشیم، میتوانیم از دشواریها و مضایق آن بگذریم. وقتی در دانشگاه بودم، جنگ آغاز شده بود و در آن شرایط سخت، آثار مولوی به من قدرت داد تا بر یأسی که روح مرا آشفته کرده بود چیره شوم. مولانا جلالالدین رومی مردی است که حتی در شرایط بسیار سخت و تیره هرگز ناامید نمیشود و از درون مصیبتها و فجایع، عناصر، امید و خوشبینی را بیرون میکشد، دنیا را نکوهش میکند ولی از این مرز فراتر میرود و به راه رهایی اشاره میکند.» این بخشی از مقدمه کتاب «شکوه شمس»، نخستین اثر از آثار آنهماری شیمل بانوی اندیشمند آلمانی است که به زبان فارسی منتشر شده. «شکوه شمس» که با ترجمه حسن لاهوتی به دست مخاطبان فارسیزبان رسیده در چهار بخش: زمینۀ تاریخی، خیالبندی مولوی، الهیات مولوی و نفوذ مولوی در شرق و غرب تدوین شده است. مولانا شاعر فرا ملی با اندیشههای بشردوستانهاش در قلب میلیونها انسان جای دارد و با گذشت بیش از 800 سال از زادروزش همچنان گفتارش نُقل محافل و مجالس است غزل های مولانا ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما افتاده در غرقابه ای تا خود که داند آشنا گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا ما رخ ز شُکر افروخته با موج و بحر آموخته زان سان که ماهی را بود دریا و توفان جان فزا ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا این باد اندر هر سری، سودای دیگر می پزد سودای آن ساقی مرا، باقی همه آنِ شما ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری خوش خوش کشانم می بری آخر نگویی تا کجا هر جا روی تو با منی، ای هر دو چشم و روشنی خواهی سوی مستیم کش، خواهی ببر سوی فنا عالم چو کوه طور دان، ما همچو موسا طالبان هر دم تجلی می رسد، برمی شکافد کوه را یک پاره اخضر میشود، یک پاره عبهر میشود یک پاره گوهر میشود یک پاره لعل و کهربا ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیده ای گر برده ایم انگور تو، تو برده ای انبان ما *** من از کجا پند از کجا؟ باده بگردان ساقیا آن جام جان افزای را، بر ریز بر جان، ساقیا بر دست من نه جام جان ، ای دستگیر عاشقان دور از لب بیگانگان، پیش آر پنهان ، ساقیا نانی بده! نان خواره را، آن طامع بیچاره را آن عاشق نانباره را، کنجی بخسبان، ساقیا ای جان جان جان جان ، ما نامدیم از بهر نان برجه ، گدا رویی مکن، در بزم سلطان، ساقیا اول بگیر آن جام مَه، بر کفۀ آن پیر نِه چون مست گردد پیر ده! رو! سوی مستان، ساقیا رو سخت کن ای مرتجا، مست از کجا شرم از کجا! ور شرم داری یک قدح، بر شرم افشان، ساقیا بر خیز ای ساقی بیا، ای دشمن شرم و حیا تا بخت ما خندان شود، پیش آی خندان، ساقیا *** رقصان سوی گردون شوم، زان جا سوی بیچون شوم صبر و قرارم برده ای، ای میزبان زودتر بیا از مه ستاره می بری تو پاره پاره می بری گه شیرخواره می بری گه می کشانی دایه را دارم دلی همچون جهان تا می کشد کوه گران من که کشم که کی کشم زین کاهدان واخر مرا گر موی من چون شیر شد از شوق مردن پیر شد من آردم گندم نیم چون آمدم در آسیا در آسیا گندم رود کز سنبله زادست او زاده مهم نی سنبله در آسیا باشم چرا نی نی فتد در آسیا هم نور مه از روزنی زان جا به سوی مه رود نی در دکان نانبا با عقل خود گر جفتمی من گفتنی ها گفتمی خاموش کن تا نشنود این قصه را باد هوا *** دشمن خویشیم و یار آنکه ما را میکشد غرق دریاییم و ما را موج دریا میکشد زان چنین چندان و خوش ما جان شیرین میدهیم کان ملک ما را بشهد و قند و حلوا میکشد نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان عاشقان عشق را هم عشق و سودا میکشد از زمین کالبد بر زن سری وانگه ببین کو ترا بر آسمان بر میکشد یا میکُشد آن گمان ترسا برد، مؤمن ندارد آن گمان کو مسیح خویشتن را بر چلیپا میکشد هر یکی عاشق چو منصورند، خود را میکشند غیر عاشق و انما که خویش عمدا میکشد صد تقاضا میکند هر روز مردم را اجل عاشق حق، خویشتن را بیتقاضا میکشد بس کنم یا خود بگویم سر مرگ عاشقان؟ گر چه منکر خویش را از خشم و صفرا میکشد *** چنان مستم چنان مستم من امروز که از چنبر برون جستم من امروز چنان چیزی که در خاطر نیاید چنانستم چنانستم من امروز به جان تا آسمان عشق رفتم بصورت گر در این پستم، من امروز گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل برون رو! کز تو وارستم، من امروز بشوی ای عقل دست خویش از من که در مجنون بپیوستم من امروز به دستم داد آن یوسف ترنجی که هر دو دست خود خستم من امروز چنانم کرد آن ابریق پر مِی که چندین خُنب بشکستم من امروز نمی دانم کجایم، لیک فرخ مقامی کاندر و هستم، من امروز بیامد بر درم اقبال نازان ز مستی در بر او بستم، من امروز چو واگشت او پی او، میدویدم دمی از پای ننشستم، من امروز چو نحن اقربم معلوم آمد دگر خود را بنپرستم، من امروز مبند آن زلف شمس الدین تبریز که چون ماهی در این شستم من امروز چنان مستم چنان مستم من امروز که پیروزه نمی دانم ز پیروز به هر ره راهبر هشیار باید در این ره نیست جز مجنون قلاوز اگر زنده ست آن مجنون بیا گو ز من مجنونی نادر، بیاموز اگر خواهی که تو دیوانه گردی مثال نقش من بر جامه بردوز! خلیل آن روز با آتش همی گفت اگر مویی ز من باقیست، درسوز بدو می گفت آن آتش که ای شه به پیشت من بمیرم، تو برافروز چو ناگفته به پیش روح پیداست چو پوشیده شود بر روح مرموز خمش کن از خصال شمس تبریز همان بهتر که باشد گنج مکنوز *** ای رستخیز ناگهان، وی رحمت بی منتها ای آتشی افروخته، در بیشۀ اندیشه ها امروز خندان آمدی، مفتاح زندان آمدی بر مستمندان آمدی، چون بخشش و فضل خدا خورشید را حاجب تویی، امید را واجب تویی مُطلَب تویی، طالب تویی، هم منتها، هم مبتدا در سینه ها برخاسته، اندیشه را آراسته هم خویش حاجت خواسته، هم خویشتن کرده روا ای روح بخش بی بدل، وی لذت علم و عمل باقی بهانه ست و دغل، کین علت آمد وان دوا *** گردی از راهی نمی خیزد؛ سواران را چه شد؟ |