eurowerbung.at

Radio Irani auf Deutsch

رادیو ایرانی تقدیم می کند: برنامه ماه آپریل 2021 با آتش عشق است کاندر نی فتاد

جواد پارسای

از سری برنامه های ویژه بازیابی فرهنگ زیبای ایرانی با استاد جواد پارسای

دوشنبه 05.04.2021 از ساعت 18 تا 19

تهیه کنندگان و گویندگان: فرزانه عمادی و مهدی سلیمی
موسیقی: گیتی و حبیب

------------------------------------------------

آتش عشق است کاندر نی فتاد

دیدار با شمس

گلچینی از چکامه های عاشقانۀ ادبیات فارسی

آتش عشق است کاندر نی فتاد

جوششِ عشق است کاندر می فتاد

دور گردون را زِ موجِ عشق دان

گر نبودی عشق، بفسردی جهان

توفانی بزرگ که زندگی خداوندگار بلخ را دگرگون ‏کرد، توفانی بود که به گفتۀ مولانا، «زاهدی را ترانه خوان» کرد.

شمس تبریزی، پس از گشت و گذار جستجوگرانه به شهر قونیه می‏رسد و بدیدار مولانا می‏شتابد. از پسِ نخستین دیدار، شمس و مولانا، چهل شبانه روز در باغ صلاح الدین زرکوب، بست می‏نشینند و به بحث می‏پردازند. حاصل این گفتگو، همان است که مولانا، در بیش از چهل هزار بیت، سروده است. مولانا می‏گوید: «این دیوان شمس است نه دیوان من». پس از این دیدار، که به «دیدار دو جان» معروف است، مولانا درس و وعظ را ترک می‏کند و به شعر و سماع می‏پردازد. در حقیقت، به باور بسیاری از مولوی شناسان، پس از این دیدار، زندگی دوم مولانا جلال الدین محمد بلخی آغاز می‏شود. در مورد چگونگی دیدار مولانا با شمس نیز، روایات گوناگونی وجود دارد. افلاکی، در کتاب «مناقب العارفین»، این دیدارِ نخستین را بگونه ای، و عبدالرحمان جامی شاعر و عارف سدۀ نهم بگونۀ دیگر گزارش کرده اند. ولی، شناخته ترین روایت، همان روایتی است که افلاکی بیان کرده است:

بایزید یا محمد؟

افلاکی می‏گوید:«شمس هنگامی با جلال الدین محمد برخوردکرد که جلال الدین از مدرسۀ خود، که در کاروانسرای پنبه فروشان بود، بیرون آمده و در جمع خیل مریدان خود، با دبدبه و کبکبه، از خان شکرریزان می‏گذشت. شمس بر سرِ راه او، ظاهرمی‏شود. دهانه استر او را بدست می‏گیرد و از جلال الدین محمد می‏پرسد: بایزید بسطامی در مقامات سلوکی و طریقتی بالاتربود یا محمد بن عبدالله؟ جلال الدین برآشفته می‏گوید: «شگفتا! این چه پرسشی ست؟ محمد پیامبر خدا بود و بایزید مریدی از مریدان اوست».

شمس، می‏گوید: «پس چرا محمد گفت: ما عرفناک حق معرفتک (ما آنگونه که باید، تو - خدا- را نشناختیم). اما، بایزید می‏گوید: سبحانی ما اعظم شانی (پاک –منزّه- باد وجود من، که من چه بلندمرتبه هستم؟!»

شمس تبریزی می‏سراید:

ای دل زجان گذر کن، تا جان جان ببینی

تا نگذری ز دنیا، هرگز رسی بعقبا؟

گر تو نشان بجویی، ای یار اندر این ره

از چار و پنج بگذر در شش و هفت منگر

هفت آسمان چو دیدی درهشتمین فلک شو

در لامکان چو دیدی جان‏های نازنینان

بربند چشم دعوی، بگشای چشم معنی

ای نانهاده گامی، در راه نامرادی

شمس تبریزی می‏پرسد: آیا تو سالک راهی که در آن معبود را ببینی؟ این گروه جاهل، راه تو را می‏بندند. تو با این نیاز دنیوی، چگونه می‏خواهی به محبوب خود برسی؟

شمس می‏گوید: این راهی که تو در پیش داری، تو را از دیدار جان، بازمی‏دارد.

بگذار این جهان را، تا آن جهان ببینی

آزاد شو از اینجا، تا بی‏گمان ببینی

از خویش بی‏نشان شو، تا تو نشان ببینی

چون از زمین برآیی، هفت آسمان ببینی

پا برسر مکان نه، تا لامکان ببینی

بی تن نهاده سرها، در آستان ببینی

یکدم زخود نهان شو، او را عیان ببینی

بی‏رنچ، گنج وحدت، کی رایگان ببینی

تا جان خویشتن را، زان شادمان ببینی

شمس، با دیدن مولانا آن كسی را كه می خواست یافته بود و حالا می‏توانست هرآنچه در دل داشت و دیگران از فهم آن عاجز بودند، با او درمیان‏بگذارد. او كه بظاهر، مردی درشتخو، دیرجوش و كم حوصله بود، حرف‏های زیادی برای گفتن داشت. اما، گوش و دل‌های زیادی برای شنیدن و پذیرفتن آنها، نمی‏یافت. شمس كه در اوان 60 سالگی بود مولانا را همان گمشده سالیان دراز خود می‏یابد و او را به قمار عاشقانه فرامی‏خواند. قماری كه برای برنده شدن در آن، تضمینی وجودنداشت. مولانا با تمام خلوص به این قمار عاشقانه تن می‏سپارد و گوهر عشق را می‏برد. از همۀ جلال و جبروت، مریدان حلقه بگوش می‏برد. او، شبانه روز را با شمس می‏گذراند:

خنك آن قماربازی كه بباخت هرچه بودش

بنماند هیچش الا، هوس قمار دیگر

مولانا كه پس از دیدار با شمس تولدی دوباره یافته بود، درس و بحث و وعظ را رها كرده و به شعر و ترانه و سماع روی می‏آورد و نكوهشِ نكوهش كنندگان را به هیچ می‏گیرد.

زاهد بودم ، ترانه گویم كردی

سر حلقۀ بزم و باده جویم كردی

سجاده نشین با وقاری بودم

بازیچۀ كودكان كویم كردی

شمس روح بیقراری بود كه در پیِ یافتن كسی از جنس خویش، ترك خانه و دیار كرده و به سفر دور و دراز پرداخته بود. او، می‏گوید: «كسی را می‏خواستم از جنس خودم، كه او را قبله سازم و روی به او آورم، چه، از خود ملول شده بودم». بزرگترین و گرانبهاترین و شاید بتوان گفت تنها هدیه ای كه شمس به مولانا در آن قمار عاشقانه بخشید، «دریافت عشق» بود. همان چیزی كه تنها معیار شمس برای ارزیابی مردمان بود. علم و زهد و فضل و عبادت، هرگز در مقابل عشق برای او رنگ و بویی نداشت. دربارۀ پدرش می‏گفت: «مرد نکونامی بود، ولی عاشق نبود. مرد نیكو دیگراست و عاشق دیگر»..


گفت كه دیوانه نه ای، لایق این خانه نه ای

رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم

گفت كه سر مست نه ای، رو كه از این دست نه ای

رفتم و سر مست شدم وز طرب آكنده شدم

گفت كه تو كشته نه ای، در طرب آغشته نه ای

پیش رخ زنده كنش، كشته و افكنده شدم

گفت كه تو زیرككی، مست خیالی و شكی

گول شدم هول شدم وز همه بركنده شدم

گفت كه تو شمع شدی، قبلۀ این جمع شدی

جمع نیم، شمع نیم، دود پراكنده شدم

گفت كه شیخی و سری، پیشرو و راهبری

شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم

همراهی شمس و مولانا، بارِ نخست پس از نخستین دیدار از 16 ماه نمی‏گذرد. مولانا در این مدت چنان شیفتۀ شمس می‏شود كه بهیچوجه تاب دوری او را ندارد اما زمزمه هایی مبنی بر رفتن شمس می‏شنود و ملتمسانه از او می‏خواهد كه نرود.

روشنی خانه تویی، خانه بمگذار و نرو

عشرت چون شِكَّر ما را تو نگه دار و نرو

عشوه دهد دشمن من، عشوۀ او را مشنو

جان و دلم را به غم و غصه بمسپار و نرو

دشمن ما را و تو را، بهر خدا شاد مكن!

حیلۀ دشمن مشنو، دوست میازار و مرو!

هیچ حسود از پی كس، نیك نگوید صنما

آن چه سزد از كرم دوست، به پیش آر و مرو

مولانا دگرگون می‏شود و از كرسی تدریس و سجادۀ پیشنمازی دست كشیده و دست ارادت كامل به شمس تبریزی می‏دهد. این دگرگونی، عده ای از مدرسان شریعت و حدیث و برخی از مریدان مولانا را خوش نیامده و نسبت به شمس حسد و دشمنی می‏ورزند. بنابراین، شمس كه خواهان چنین آشوب و بلوایی نبود و شاید از جان خویش نیز بیمناك بود، بیخبر، از قونیه خارج ‏شد و به دمشق رفت.

پس از اینكه مولانا از حضور شمس در دمشق آگاه می‏شود نامه های بسیار به او می‏نویسد تا او را به قونیه بازگرداند. حتا فرزند خود سلطان ولد را با گروهی از مریدانش به دمشق می‏فرستد و سرانجام شمس تسلیم اصرار مولانا شده و به قونیه بازمی‏گردد اما این بار نیز همان حسدها و دشمنی ها شمس را مجبور به ترك قونیه می‏كند. با این فرق كه این بار، دیگر بازگشتی دركارنبود. مولانا مدت‏ها در هجر شمس سوخت و غزل‏های سوزناک سرود. مولانا هیچگاه نمی‏خواست مرگ شمس را باوركند ناباورانه این رباعی را با خود می‏خواند كه:

گفت: «كه آن زندۀ جاوید مرد؟

گفت: «كه آفتابِ امّید مرد؟

شمس، زمانی از درون مولانا طلوع كرد، که او، باورش شد، که شمس تبریزی، این بار برای همیشه او را ترک کرده است. شمس تبریزی با آن همه بزرگی و عظمتی كه داشت، بهانه ای برای ایجاد دگرگونی شگرف در وجود مولانا بود. مولانا، دیگر اهل حسرت و آه نبود. او دیگر بدنبال شمسِ خارج از وجود خود، نمی‏گشت. چون هزاران شمس از درون او به بیرون نورمی‏افشاندند.

روزی که، مریدی بخاطر نرسیدن به محضر شمس و ندیدن او آهی كشید و گفت: «حیف!» مولانا بر آشفت و گفت: «اگر بخدمت مولانا شمس الدین تبریزی نرسیدی – به روان مقدس پدرم! - به كسی رسیدی كه در هر تار موی او هزار شمس‌الدین آونگان است».

شمس تبریز خود بهانه ست

ماییم به حسن لطف، ماییم

با خلق بگو برای روپوش

كو شاهِ كریم و ما گداییم

ما را چه زشاهی و گدایی

شادیم كه شاه را سزاییم

محویم به حسنِ شمس تبریز

در محو، نه او بود نه ماییم

پاپ جان بیست و سوم، در سال 1958 در پیامی ویژه، چنین نوشت: «به نام جهان کاتولیک، من در برابرِ خاطرۀ مولانا با احترام سرِ تعظیم فرود می‏آورم.*» خاورشناسان نیز والاترین تجلیل و احترام ممکن را نثار عظمت روحانی مولانا کرده اند و پایه های پژوهش بیشتری را در نکات و دقایق اقیانوس بیکرانۀ مثنوی گذارده اند. پژوهشگر نامدار «نیکلسون» و خلف او، «آربری» برخی از آثار منثور مولانا، مانند: «فیه ما فیه» و مخاطرات و مذاکرات مولانا را نیز بزبان انگلیسی ترجمه کرده اند که بسیار سودمند هستند. مترجم نامدار مثنوی (بزبان انگلیسی)، ای.اچ.وینفلد E. H. Whinfeld می‏نویسد: «تصوف رومی از نوع تصوف خشک و نظری نیست. او بیشتر با دل سروکار دارد، تا با عقل. او، منطقی را که در مکتبخانه ها تدریس می‏کردند، به سخره می‏گرفت.*» هانس هامر پورگشتال، پژوهشگر اتریشی نیز دربارۀ مولانا نوشته است: «مولانا، ریشۀ نور ابدی ست که با عشقی بی‏پایان، بر فراز عالی ترین احساس و عاطفۀ خاکی، با هستی پیمان اتحاد دارد.*»

علامه اقبال لاهوری نیز مولانا را «پیر رومی، مرشد روشن ضمیر می‏خواند.

مثنوی، در خواننده، شور و هیجان و آزادی ویژه ای می‏آفریند که ناشی از پشت پازدن به قیود منطق و عدم توجه به قراردادهای زمان است. نیکلسون، با کار سترگ خود، ترجمۀ اشعار برگزیده از دیوان شمس تبریزی، آغازگر شناخت مولانا در مغرب زمین شد. این مؤلف دانشمند، با وجود آثار پژوهشی ارزنده اش دربارۀ دیگر عارفان و شاعران پارسی گوی، هرگز از مولوی روی برنگردانید و از او، دورنشد*.

منابع:

  1. چشمۀ روشن، غلامحسین یوسفی، رویۀ 229

  2. شکوه شمس، آن ماری شیمل، برگردان حسن لاهوتی، رویۀ 544 و 545

  3. مقدمۀ رومی و تفسیر مثنوی معنوی، برگردان و پژوهش: آوانس آوانسیان، چاپ دوم، نشر نی، سال 1366، رویۀ 93

  4. مقدمۀ رومی و تفسیر مثنوی معنوی، رویۀ 89 و 90


کاروان عشق و مستی را امیر

منزلش ر سر، زماه و آفتاب

از نیِ آن نی‏نواز پاکزاد

باز شوری در نهاد من فتاد

پیرِ رومی، خاک را اکسیر کرد

از غبارم، جلوه ها تعمیرکرد

من که منزل‏ها، زِ صهبایش کنم

زندگانی، از نفس‏هایش کنم

در آخرین سرودۀ وی، یعنی «ارمغان حجاز» بازهم طنین و طنطنۀ نی جاودان مولانا را می‏توان شنید.

  • کلیات دیوان اقبال لاهوری.


گره از کار این ناکاره، واکرد

غبارِ رهگذر را کیمیاکرد

نیِ آن نی‏نوازِ پاکبازی

مرا با عشق و مستی آشناکرد

درمیان همروزگاران، شاید کسی باندازۀ «اقبال لاهوری» حق مطلب را دربارۀ عظمت مولانا بیان نکرده است. اقبال، بارها و بارها در آثار خود، به ستایش مولانا پرداخته است. اقبال، مثنوی «اسرار خودی» را با این ابیات مولانا می‏آغازد:

دی شیخ با چراغ همی گشت دور شهر

کز دید و دد ملولم و انسانم آرزوست

فریدریک روکرت، قطعه هایی از «مثنوی مولوی را ترجمه کرد و بر تعبیر و تندیل‏های شاعرانۀ خود افزود. بااینهمه، کتاب «غزلیات» او بود که خوانندگان آلمانی را تحت تأثیرقرارداد. هگل، از راه این اشعار، با مولانای برتر آشناشد. مولوی، از زمان هگل، باینسو، طرف علاقۀ فیلسوفان و نویسندگان تاریخ ادیان و تاریخ ادبیات در اروپا باقی مانده است.

شکوه شمس، آنا ماری شیمل، ص 543

در این اواخر، «ژ. کریستوف بورگل» با انتشار گلچین ادبی خود، «نور و رقص، برن، 1974 م.» علاقۀ عمیق خویش به آثار مولانا را نشان داده است. برخی از مقالات فاضلانۀ این اثر، به هنر شاعری مولانا اختصاص داده شده است.

آنا ماری شیمل، ص 555-547


مولانا، عشق و دیگر هیچ

هشتم مهرماه هر سال، روز بزرگداشت مولانا ست. تا به این بهانه زمانی را با یادکرد این شاعر و تامل کردن درباره آثار او بگذرانیم. در سراسر جهان کتاب‌های زیادی درباره مولانا و آثار او نوشته و منتشر شده است. سروده‌های مولانا جلال‌الدین محمد بلخی هر سال بیش از سال پیش، به گوش جهانیان می‌رسد.

«لی بریکتی»، مدیر اجرایی خانه شاعران و حامی مالی کتابخانه ملی آمریکا که برنامه‌های بزرگداشت هشتصدمین سال تولد مولانا را در سال ۲۰۰۷ پی‌گیری می‌کرد، می‌گوید «آنچه سبب شده در طول زمان، مکان و فرهنگ‌های مختلف شعر مولانا به شعری زنده تبدیل شود، همان چیزی است که انسان امروزی بدنبالش است: «عشق».

آثار مولوی به من قدرت داد

آنه‌ماری شیمل، استاد برجسته و مولوی‌پژوه آلمانی درباره مولانا نوشته است: «من معتقدم که آثار مولانا جلال‌الدین رومی می‌تواند ما را به راه رهایی رهنمون شده به سرچشمه‌های حقیقت هدایت کند. تاریخ حقیقت ساده‌ای را به ما می‌آموزد و آن این است که اگر به اصول معنوی و انسانی تکیه داشته باشیم، می‌توانیم از دشواری‌ها و مضایق آن بگذریم. وقتی در دانشگاه بودم، جنگ آغاز شده بود و در آن شرایط سخت، آثار مولوی به من قدرت داد تا بر یأسی که روح مرا آشفته کرده بود چیره شوم. مولانا جلال‌الدین رومی مردی است که حتی در شرایط بسیار سخت و تیره هرگز ناامید نمی‌شود و از درون مصیبت‌ها و فجایع، عناصر، امید و خوش‌بینی را بیرون می‌کشد، دنیا را نکوهش می‌کند ولی از این مرز فراتر می‌رود و به راه رهایی اشاره می‌کند.»

این بخشی از مقدمه کتاب «شکوه شمس»، نخستین اثر از آثار آنه‌ماری شیمل بانوی اندیشمند آلمانی است که به زبان فارسی منتشر شده. «شکوه شمس» که با ترجمه حسن لاهوتی به دست مخاطبان فارسی‌زبان رسیده در چهار بخش: زمینۀ تاریخی، خیال‌بندی مولوی، الهیات مولوی و نفوذ مولوی در شرق و غرب تدوین شده است.

مولانا شاعر فرا ملی با اندیشه‌های بشردوستانه‌اش در قلب میلیون‌ها انسان جای دارد و با گذشت بیش از 800 سال از زادروزش همچنان گفتارش نُقل محافل و مجالس است

غزل های مولانا

ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما

افتاده در غرقابه ای تا خود که داند آشنا

گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود

مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا

ما رخ ز شُکر افروخته با موج و بحر آموخته

زان سان که ماهی را بود دریا و توفان جان فزا

ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده

ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا

این باد اندر هر سری، سودای دیگر می پزد

سودای آن ساقی مرا، باقی همه آنِ شما

ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری

خوش خوش کشانم می بری آخر نگویی تا کجا

هر جا روی تو با منی، ای هر دو چشم و روشنی

خواهی سوی مستیم کش، خواهی ببر سوی فنا

عالم چو کوه طور دان، ما همچو موسا طالبان

هر دم تجلی می رسد، برمی شکافد کوه را

یک پاره اخضر می‏شود، یک پاره عبهر می‏شود

یک پاره گوهر می‏شود یک پاره لعل و کهربا

ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیده ای

گر برده ایم انگور تو، تو برده ای انبان ما

***

من از کجا پند از کجا؟ باده بگردان ساقیا

آن جام جان افزای را، بر ریز بر جان، ساقیا

بر دست من نه جام جان ، ای دستگیر عاشقان

دور از لب بیگانگان، پیش آر پنهان ، ساقیا

نانی بده! نان خواره را، آن طامع بیچاره را

آن عاشق نانباره را، کنجی بخسبان، ساقیا

ای جان جان جان جان ، ما نامدیم از بهر نان

برجه ، گدا رویی مکن، در بزم سلطان، ساقیا

اول بگیر آن جام مَه، بر کفۀ آن پیر نِه

چون مست گردد پیر ده! رو! سوی مستان، ساقیا

رو سخت کن ای مرتجا، مست از کجا شرم از کجا!

ور شرم داری یک قدح، بر شرم افشان، ساقیا

بر خیز ای ساقی بیا، ای دشمن شرم و حیا

تا بخت ما خندان شود، پیش آی خندان، ساقیا

***

رقصان سوی گردون شوم، زان جا سوی بیچون شوم

صبر و قرارم برده ای، ای میزبان زودتر بیا

از مه ستاره می بری تو پاره پاره می بری

گه شیرخواره می بری گه می کشانی دایه را

دارم دلی همچون جهان تا می کشد کوه گران

من که کشم که کی کشم زین کاهدان واخر مرا

گر موی من چون شیر شد از شوق مردن پیر شد

من آردم گندم نیم چون آمدم در آسیا

در آسیا گندم رود کز سنبله زادست او

زاده مهم نی سنبله در آسیا باشم چرا

نی نی فتد در آسیا هم نور مه از روزنی

زان جا به سوی مه رود نی در دکان نانبا

با عقل خود گر جفتمی من گفتنی ها گفتمی

خاموش کن تا نشنود این قصه را باد هوا

***

دشمن خویشیم و یار آنکه ما را می‏کشد

غرق دریاییم و ما را موج دریا می‏کشد

زان چنین چندان و خوش ما جان شیرین می‏دهیم

کان ملک ما را بشهد و قند و حلوا می‏کشد

نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان

عاشقان عشق را هم عشق و سودا می‏کشد

از زمین کالبد بر زن سری وانگه ببین

کو ترا بر آسمان بر می‏کشد یا می‏کُشد

آن گمان ترسا برد، مؤمن ندارد آن گمان

کو مسیح خویشتن را بر چلیپا می‏کشد

هر یکی عاشق چو منصورند، خود را می‏کشند

غیر عاشق و انما که خویش عمدا می‏کشد

صد تقاضا می‏کند هر روز مردم را اجل

عاشق حق، خویشتن را بی‏تقاضا می‏کشد

بس کنم یا خود بگویم سر مرگ عاشقان؟

گر چه منکر خویش را از خشم و صفرا می‏کشد

***

چنان مستم چنان مستم من امروز

که از چنبر برون جستم من امروز

چنان چیزی که در خاطر نیاید

چنانستم چنانستم من امروز

به جان تا آسمان عشق رفتم

بصورت گر در این پستم، من امروز

گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل

برون رو! کز تو وارستم، من امروز

بشوی ای عقل دست خویش از من

که در مجنون بپیوستم من امروز

به دستم داد آن یوسف ترنجی

که هر دو دست خود خستم من امروز

چنانم کرد آن ابریق پر مِی

که چندین خُنب بشکستم من امروز

نمی دانم کجایم، لیک فرخ

مقامی کاندر و هستم، من امروز

بیامد بر درم اقبال نازان

ز مستی در بر او بستم، من امروز

چو واگشت او پی او، می‏دویدم

دمی از پای ننشستم، من امروز

چو نحن اقربم معلوم آمد

دگر خود را بنپرستم، من امروز

مبند آن زلف شمس الدین تبریز

که چون ماهی در این شستم من امروز

چنان مستم چنان مستم من امروز

که پیروزه نمی دانم ز پیروز

به هر ره راهبر هشیار باید

در این ره نیست جز مجنون قلاوز

اگر زنده ست آن مجنون بیا گو

ز من مجنونی نادر، بیاموز

اگر خواهی که تو دیوانه گردی

مثال نقش من بر جامه بردوز!

خلیل آن روز با آتش همی گفت

اگر مویی ز من باقیست، درسوز

بدو می گفت آن آتش که ای شه

به پیشت من بمیرم، تو برافروز

چو ناگفته به پیش روح پیداست

چو پوشیده شود بر روح مرموز

خمش کن از خصال شمس تبریز

همان بهتر که باشد گنج مکنوز

***

ای رستخیز ناگهان، وی رحمت بی منتها

ای آتشی افروخته، در بیشۀ اندیشه ها

امروز خندان آمدی، مفتاح زندان آمدی

بر مستمندان آمدی، چون بخشش و فضل خدا

خورشید را حاجب تویی، امید را واجب تویی

مُطلَب تویی، طالب تویی، هم منتها، هم مبتدا

در سینه ها برخاسته، اندیشه را آراسته

هم خویش حاجت خواسته، هم خویشتن کرده روا

ای روح بخش بی بدل، وی لذت علم و عمل

باقی بهانه ست و دغل، کین علت آمد وان دوا

***

گردی از راهی نمی خیزد؛ سواران را چه شد؟
مرده اند از بیم یاران! نامداران را چه شد؟
جز صدای جغدها چیزی نمی آید به گوش
قمریان آخر کجا رفتند؟ ساران را چه شد؟
از هجوم کرکسانِ شوم قلب من گرفت!
بلبلان قرقاولان کبکان هزاران را چه شد؟
دور تا دور من از دشمن سیاهی میزند
دوستان ما کجا رفتند؟
یاران را چه شد؟
قمریان آخر کجا رفتند؟ ساران را چه شد؟
هر کجا سوز زمستان ست و تاراج خزان…
روح تابستان، عطر نوبهاران را چه شد؟
زیر سم لشکرِ ضحاک پشت من شکست!

 
 
irani.at

 

eurowerbung.at