eurowerbung.at

Radio Irani auf Deutsch

رادیو ایرانی تقدیم می کند: برنامه ماه مه 2021 عشق در فرهنگ ایران زمین

از سری برنامه های ویژه بازیابی فرهنگ زیبای ایرانی با استاد جواد پارسای

دوشنبه 03.05.2021 از ساعت 18 تا 19

تهیه کنندگان و گویندگان: فرزانه عمادی و مهدی سلیمی
موسیقی: ایوان بند و فرامرز اصلانی

------------------------------------------------

به مناسبت روز مادر در اتریش شعری از زنده یاد فریدون مشیری

تاج از فرق فلک بر داشتن
جاودان آن تاج بر سر داشتن

در بهشت آرزو ره یافتن
هر نفس شهدی به ساغر داشتن

روز در انواع نعمت ها و ناز
روی گیتی را منور داشتن

شامگه چون ماه رویا آفرین
ناز بر افلاک اختر داشتن

چون صبا در مزرع سبز فلک
بال در بال کبوتر داشتن

تا ابد در اوج قدرت زیستن
ملک هستی را مسخر داشتن

بر تو ارزانی که ما را خوشتر است
لذت یک لحظه مادر داشتن

ما از عشق خواهیم گفت، از شاد زیستن و از شاد بودن
و باز هم از دریای خروشان و جوشان ادبیات پارسی همچنان قطره قطره برای شما عزیزان در این برنامه ها خواهیم سرود.
استاد جواد پارسای

روح پدرم شاد که می‏گفت به استاد

فرزند مرا عشق بیاموز و دگر هیچ

افسانه بود معنی دیدار، که دادند

در پرده یکی وعدۀ مرموز و دگر هیچ

حاجی که خدا را به حرم جُست چه باشد

از پارۀ سنگی شرف اندوز و دگر هیچ

خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات

مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ


همین شاعربزرگ درجای دیگر می سراید:

ما درس صداقت و صفا می‌خوانیم

آیین محبت و وفا می‌دانیم

زین بی‌هنران سفله ای دل! مخروش

کآنها همه می‌روند و ما می‌مانیم

ملک‏الشعرا بهار، زادۀ ۱۳۰۴ ماهشیدی است.

سعدی شاعر نامدار شیراز، یک باب از گلستان و بوستان را به عشق اختصاص داده و غزلیات وی نیز سراسر سخن از عشق است. وی عشق را لازمۀ انسان بودن می‌داند:

سعدی! همه روزه عشق می‌باز

تا در دو جهان شوی به یک رنگ

او، در یک سروده، از داستان‏های شناخته شده رونمایی می‏کند و می‏گوید:

فرهاد را چو بر رخ شیرین، نظرفتاد

دودش بسردرآمد و از پای درفتاد

مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد

فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد

رامین چو اختیار غم عشق ویس کرد

یک بارگی جدا ز کلاه و کمر فتاد

وامق چو کارش از غم عذرا به جان رسید

کارش مدام با غم و آه سحر فتاد

زین گونه صد هزار کس از پیر و از جوان

مست از شراب عشق چو من بی‌خبر فتاد

بسیار کس شدند اسیر کمند عشق

تنها نه از برای من این شور و شر فتاد

روزی به دلبری نظری کرد چشم من

زان یک نظر مرا دو جهان از نظر فتاد

عشق آمد آن چنان به دلم در زد آتشی

کز وی هزار سوز مرا در جگر فتاد

بر من مگیر اگر شدم آشفته دل ز عشق

مانند این بسی ز قضا و قدر فتاد

سعدی ز خلق چند نهان راز دل کنی

چون ماجرای عشق تو یک یک به درفتاد

سعدي در يکي از خونبارترين روزگاران تاريخ جهان، زندگي کرد. سقوط آدمي را به فرودین‏ترين جايگاه اخلاقي و رذالت مشاهده کرد. با اين همه، عشق را، که شرف آدمي را در شناخت آن مي‏دانست، فراموش نکرد و يکي از زيباترين نغمه‏هاي عاشقانه جهان را در زبان فارسي بوجود آورد. او، در جایی چنین می‏سراید:

حدیث عشق چه داند کسی که در همه عمر

بسر نکوفته باشد، درِ سرایی را


مولانا براین باور است که «ناف انسان را با عشق بریده اند». این خود یک گلواژۀ زیبایی است که از یک روال مردمی برمی‏خیزد. کسی نمی‏داند این روال از چه زمانی آغاز شده و چگونه جاافتاده است. ولی روال اینست که بهنگام بریدن ناف نوزاد، گویا می‏توان حرفی زد و آرزویی برزبان آورد، که این حرف و آرزو برای نوزاد و وابستگان او، نقش مهمی دارد. از سوی دیگر، این گفته که، «ناف انسان را با .......... بریده اند»، بدین معناست که این روال بسیار آغازین بوده است، یعنی از هنگام چشم بدنیا گشودن، آغاز شده است. دربارۀ نوزاد، برخی از دانشمندان نیز، براین باور هستند که حتا، شیرخوردن نوزاد و مکیدن پستان مادر، نمودی از عشق دارد.

مولانا می‌گوید:

ناف ما بر مهر او ببریده‌اند

عشق او در جان ما کاریده‌اند


فیضی می‏گوید:

عشق است و هزار شعله در تاب

عقل است و هزار پنبه در آب


برخی از مردم می‏گویند، خداوند انسان را آفریده تا عاشق باشد. فرق انسان با فرشته در اینست که، فرشته از درکِ عشق ناتوان است، و عشق، از روز ازل (نخستین) در وجودِ انسان نهاده شده است. حافظ می‏سراید:

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌یی کرد رخت، دید ملک عشق نداشت

عین آتش شد ازین غیرت و بر آدم زد

نشان مرد خدا، عاشقی است، باخوددار!

که در مشایخ شهر، این نشان نمی‏بینم

حسین منصور حلاج، عارف نامور ایرانی، جان خود را نثار عشق عارفانه می‌کند و حافظ از کردار حلاج و از سبب قتل وی، از سوی دینمداران قشری آن زمان، در آشکار کردن «راز سر بمهر» چنین یادمی‏کند:

گفت آن یار کزو شد سر دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد

اینکه این چه رازی بوده اتس، بر همگان روشن نیست. هرکسی از گمان خود، بیانی دراینباره دارد. ولی، مولانا هم براین باور است که به هرکسی نباید هرچیزی را آشکار گفت.


عبدالرزاق، شارح ظهوری، از (شرح اسباب و فتوحات الحکم) نقل کرده است که: شباهتی شاعرانه بین ریشۀ واژۀ «عشق» و گیاه «عشقه» هست: او می‏گوید، این گیاه، که در زبان فارسی، به آن، «پیچک» می‏گویند، به دور گیاهان دیگر می‌پیچد و آن‌ها را زرد و خشک می‌کند. عشق نیز با وجود عاشق چنین می‌کند. این شباهت، تنها یک تعریف، شاعرانه است. واژۀ «عشق» در ادبیات عرب وجود نداشت، این واژه و حتا واژۀ «ادبیات» پس از اسلام وارد ادبیات عرب شده است. در اینباره، می‏توانید به نوشتار دیگر من،در همین نشانی، «irani.at» نگاه کنید.

شهید بلخی (درگذشته بسال ۳۲۵ ماهشیدی) از این واژه در شعرش استفاده کرده است. در ادبیات فارسی، عشق را می‌توان از دو سویه، بررسید. عشق انسانی و عشق عرفانی. عشق انسانی، همان برخورد عاشقانه یا عشق‌ورزی بین انسان‏هاست، هرچند که دانشمندان از عشق درمیان حیوانات نیز یافته‏های مستندی دارند.


فرخی، و منوچهری در این باره چنین می‏سرایند:

وای آن‌کو به دام عشق آویخت

خُنُک آن‌کو ز دام عشق رهاست فرخی

حکیمان زمانه راست گفتند:

که جاهل گردد اندر عشق، عاقل! منوچهری


یکی از کتاب‏های غنی زبان فارسی در بارۀ عشق، داشتان‏های سرودۀ فردوسی در شاهنامه هستند. داستان‌های عاشقانه میان زال و رودابه، رستم و تهمینه و بیژن و منیژه.

فردوسی، در داستان دلداد‌گی زال به رودابه می‌گوید:

دل زال یک‌باره دیوانه گشت

خرد دور شد عشق فرزانه گشت


داستان‌های عاشقانۀ نظامی، مانند: لیلی و مجنون، خسرو و شیرین، نیز از جایگاهی ارزنده در بستر ادبیات زبان فارسی برخوردارند.

مجنون چو شنید پند خویشان

از تلخی پند شد پریشان

زد دست و درید پیرهن را

کاین مرده، چه می‌کند کفن را


چون وامق از آرزوی عذرا

گه کوه گرفت و گاه صحرا…


اینک به سراغ رند هزارهنر شیراز می‏رویم. مهم‌ترین پیام لسان‌الغیب، شیرازی، عشق است. می‏گویند، حافظ همه را بر سرِکار گذاشته است. او، خود می‏گوید:

حافظم در مجلسى دردى كشم در محفلی

بنگر اين شوخى‏ایكه با خلق صنعت مى‏كنم


می‏گوید:

سخن عشق نه آن است که آید به زبان

ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت‌وشنفت

براین باور است که:

همه كس طالب يارند چه هوشيار و چه مست

همه جا خانه عشق است چه مسجد چه كنشت


این رند شیرین بیان، حاضر است به خال هندوی ترک شیرازی، سمرقند و بخارا را ببخشد:

اگر آن ترک شیرازی به‌دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

سرو چمان من چرا میل چمن نمی‌کند

همدم گل نمی‌شود یاد دمن نمی‌کند


شیخ ابوسعید ابوالخیر، اشعار عاشقانۀ فارسی را با تصوف درآمیخت. امام محمد غزالی، فتوا داد که صوفیان پاک‌نیت می‌توانند اشعار عاشقانۀ عامیانه را در مراسم سماع بخوانند. این حکم در وارد کردن شعر عاشقانه در تصوف، موثر بود. نخستین جلوه‌گاه عشق عرفانی و آمیختن عرفان با شعر را در آثار سنایی شاعر بزرگ سدۀ پنجم و ششم ماهشیدی می‌توان دید. این شاعر در اثر مشهور خود، «حدیقه‌الحقیقه»، فصلی با نام و عنوان «فی ذکرالعشق و الفضیله» دارد و می‌گوید:

دلبر جانربای عشق آمد

سربر و سرنمای عشق آمد

عشق با سر بریده گوید راز

زآنکه داند که سر بود غماز…


پس از سنایی، عطار نیشاپوری عارف نامدار سدۀ ششم، که وادی‌های شناخت را طی کرده بود، در منطق‌الطیر از هفت وادی نام می‌برد. او، از وادی دوم، که وادی عشق است، چنین می‏گوید:

بعد از این وادی عشق آید پدید

غرق آتش شد کسی کانجا رسید

کس در این وادی به جز آتش مباد

و آن‌که آتش نیست عیشش خوش مباد

عاشق آن باشد که چون آتش بود

گرمرو، سوزنده و سرکش بود…


مولانا جلال الدین رومی، نمی‏تواند هستی را بدون وجود عشق تصور کند. او می‏سراید:

آتش عشق است کاندر نی فتاد

جوشش عشق است کاندر می فتاد

او، در وجود شمس تبریزی، مجذوب کمال شد، که همان عشق است. یعنی، این عشق به کمال بود که سبب تحولی عظیم در مولانا شد. زمانیکه می‏سراید:

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

دیدۀ سیر است مرا، جان دلیرست مرا

زَهرۀ شیرست مرا زُهرۀ تابنده شدم…


مولانا در جایی دیگر می‏سراید:

هر که را جامه ز عشقی چاک شد

او ز حرص و عیب، کلی پاک شد

مرحبا ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علت‌های ما

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رکس (رقص) آمد و چالاک شد


عشق، از نگر مولانا:

ای که می پرسی نشان عشق چیست

عشق چیزی جز ظهور مهر نیست

عشق یعنی مشکلی آسان کنی

دردی از در مانده ای درمان کنی

در میان این همه غوغا و شر

عشق یعنی کاهش رنج بشر

عشق یعنی گل به جای خار باش

پل به جای این همه دیوار باش

عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر

واگذاری آب را، بر تشنه تر

عشق یعنی دشت گل کاری شده

در کویری چشمه ای جاری شده

عشق یعنی ترش را شیرین کنی

عشق یعنی نیش را نوشین کنی

هر کجا عشق آید و ساکن شود

هر چه نا ممکن بود ، ممکن شود


ولی حافظ می‏گوید:

الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

راهی‌ست راه عشق که هیچش کناره نیست

آن‌جا، جز آن‌که جان بسپارند، چاره نیست


عارفان قدرت عشق را برتر از عقل می‏دانند و براین باورند که عشق در مبارزه با عقل همواره پیروز بوده است. سعدی گفته است:

آن‌جا که عشق خیمه زند جای عقل نیست

غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی

وآنگه که عشق دست تطاول دراز کرد

معلوم شد که عقل ندارد کفایتی


عین‌القضات همدانی، عارف ئارسته، در برتری عشق گفته است:

عاشقان را به ترازوی عقل مسنج که عشق از آن منزه است.

هر چه گویی، آخری دارد بغیر از حرف عشق

کاینهمه گفتند و آخر نیست این افسانه را

گرد ننشیند به طرف دامن آزادگان

گر براندازد فلک بنیاد این ویرانه را


می ز رطل عشق خوردن کار هر بی‏ظرف نیست

وحشیی باید که بر لب گیرد این پیمانه را وحشی بافقی


زیباترین غزل‏های حافظ، زیباترین نگاره‏های شعری را آفریده اند:

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت

عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد

برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز

دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

دیگران، قرعۀ قسمت همه بر عیش زدند

دل غمدیدۀ ما بود که هم بر غم زد

جان عُلوی هوس چاه زنخدان تو داشت

دست در حلقۀ آن زلف خم اندر خم زد

حافظ، آن روز طربنامه عشق تو نوشت

که قلم بر سر اسباب دل خرم زد


عشق از دیدکاه امیرخسرو دهلوی چنین است:

جهان بی عشق سامانی ندارد

فلک بی میل دورانی ندارد

چراغ جمله عالم عقل و دینست

تو عاشق شو که به ز آن جمله اینست

اگر چه عاشقی خود بت پرستی‏ست

همه مستی شمر چون ترک هستی‏ست

به عشق ار بت پرستی دینت پاکست

وگر طاعت کنی بی عشق خاکست...

فدای عشق شو گر خود مجازیست

که دولت را درو پوشیده رازیست


حسین منزوی می‏گوید:

آن نه عشق است که بتوان برِ غمخوارش برد

یا توان طبل‌زنان بر سرِ بازارش برد

عشق می‌خواهم از آن‌سان که رهایی باشد

هم از آن عشق که منصور، سر دارش برد

عاشقی باش که گویند به دریا زد و رفت

نه که گویند خسی بود که جوبارش برد

دلت ایثار کن آن‌سان که حقی با حقدار

نه که کالاش کنی، گویی طرارش برد

شوکتی بود در این شیوه شیرین روزی

عشق بازاری ما رونق بازارش برد

عشق یعنی قلم از تیشه و دفتر از سنگ

که به عمری نتوان دست در آثارش برد

مرد میدانی اگر باشد از این جوهر ناب

کاری از پیش رود کارستان که «آرش» برد


قدر تنی از پیرهنی فاصله داریم

وای از تو چه سخت است همین قدر جدایی

ای قطب کشاننده پر جاذبه دیگر

وقت است دل آهنی‌ام را بربایی

یک عالمه راه آمده‌ام با تو و یک بار

بد نیست تو هم با من اگر راه بیایی

مهدی فرجى


رفعت عشق نه با چرخ برابر کردند

بلکه یک پایه هم از عرش فراتر کردند

ره نبردند حکیمان به حقیقت ز کلام ...

عارفان از پی آن چاره دیگر کردند

جلوه دادند رخ یار در آئینه جان

چون سراپای چو آئینه منور کردند

خواندم اندر بر عشاق وفادار تو را

عجب آن است که من گفتم و باور کردند


عاقلان نقطۀ پرگار وجودند ولی

عشق داند که در این دایره سرگردانند


یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب

کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است


آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت

وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت


عشقبازی کار بازی نیست ای دل سر بباز

زان که گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس


هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست حافظ



عشق جوشد بحر را مانند دیگ

عشق ساید کوه را مانند ریگ

عشق بشکافد فلک را صد شکاف

عشق لرزاند زمین را از گزاف مولانا

در اصل حل مسأله عشق کس نکرد

یا ما بدین دقیقه مشکل نمی‌رسیم


طریق عشق سستی بر نتابد

محبت جز درستی بر نتابد


عشق همدست به تقدیر شد و کار مرا ساخت

برو ای عقل که کاری تو به تدبیر نکردی شهریار



عشق یعنی خاطرات بی غبار

دفتری از شعر و از عطر بهار

عشق یعنی یک تمنا یک نیاز

زمزمه از عاشقی با سوز و ساز

عشق یعنی چشم خیس مست او

زیر باران دست تو در دست او

عشق یعنی ملتهب از یک نگاه

غرق در گل بوسه تا وقت پگاه

عشق یعنی عطر خجلت شور عشق

گرمی دست تو در آغوش عشق

عشق یعنی بی تو هرگز پس بمان

تا سحر از عاشقی با او بخوان

عشق یعنی هر چه داری نیم کن

از برایش قلب خود تقدیم کن

عشق یعنی مستی و دیوانگی

عشق یعنی با جهان بیگانگی سراینده ؟


بابا طاهر عریان، این عارف شوریده سر نیز از عشق می‏گوید:

جدا از رویت ای ماه دل افروز

نه روز از شو شناسم نه شو از روز

وصالت گر مرا گردد میسر

همه روزم شود چون عید نوروز

خوشا آنانکه سودای ته دیرند

که سر پیوسته در پای ته دیرند

بدل دیرم تمنای کسانی

که اندر دل تمنای ته دیرند

دلی دیرم خریدار محبت

کز او گرم است بازار محبت

لباسی دوختم بر قامت دل

ز پود محنت و تار محبت

محبت آتشی در جانم افروخت

که تا دامان محشر بایدم سوخت

عجب پیراهنی بهرم بریدی

که خیاط اجل می‏بایدش دوخت

نپرسی حال یار دلفکارت

که هجران چون کند با روزگارت

ته که روز و شوان در یاد مویی

هزارت عاشق با مو چه کارت

بروی ماهت ای ماه ده و چار

به سرو قدت ای زیبنده رخسار

که جز عشقت خیالی در دلم نی

بدیاری ندارم مو سر و کار

خوشا روزی که دیدار ته وینم

گل و سنبل ز رخسار ته چینم

بیا بنشین که تا وینم شو و روز

جمالت ای نگار نازنینم


رباعی‏های عاشقانه عبید زاکانی

خرم آن کس که غم عشق تو در دل دارد

وز همه ملک جهان مهر تو حاصل دارد


تا مهر توام در دل شوریده نشست

وافتاد مرا چشم بدان نرگس مست

این غم ز دلم نمی‌نهد پای برون

وین اشگ ز دامنم نمی‏دارد دست

در ما به ناز می‌نگرد دلربای ما

بیگانه‌ وار می‏گذرد آشنای ما

ای خط و خال خوشت مایۀ سودای ما

ای نفسی وصل تو اصل تمنای ما

چونکه قدم می‏نهد شوق تو در ملک جان

صبر برون می‏جهد از دل شیدای ما

چتر همایون عشق سایه چو بر ما فکند

راه خرابات پرس گر طلبی جای م

تا خیال قد و بالای تو در دل بگذشت

خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را

ما که در عشق تو آشفته و شوریده شدیم

می‌کند حلقه زلف تو پریشان ما را

حاصل ز زندگانی ما جز وبال نیست

وز روزگار بهره بجز از ملال نیست

گفتم: عقلم، گفت که: حیران من‏ست

گفتم: جانم، گفت که: قربان من‏ست

گفتم که: دلم، گفت که: آن دیوانه

در سلسلۀ زلف پریشان من‏ست

گل کز رخ او خجل فرو می‏ماند

چیزیش بدان غالیه‌بو میماند

تا یار برفت صبر از من برمید

وز هر مژه‌ام هزار خونابه چکید

گوئی نتوانم که ببینم بازش

تا کور شود هر آنکه نتواند دید


*

شاملو، الف بامداد

من ز دنیا، تو را برگزیدم

رنج بی حد بپایت کشیدم

تا شود سبز، باغ امیدم

جان ز تن رفت و نیرو ز پایم

بلبل من! نوای تو خواهم

عمر را در هوای تو خواهم

زندگی را برای تو خواهم

تو بپائی اگر من نپایم


روزی ما دوباره کبوتر های مان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود

بوسه است

و هر انسان

برای هر انسان

برادری است

روزی که دیگر درهای خانه‏شان را نمی‏بندند

قفل

افسانه‏یی ست

و قلب

برای زندگی بس است

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی

روزی که آهنگ هر حرف

زندگی ست

تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم.

روزی که هر لب ترانه‏یی ست

تا کمترین سرود، بوسه باشد

روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی

و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوترهای مان دانه بریزیم،

و من آن روز را انتظار می کشم

حتا روزی که دیگر نباشم

************

 
 
irani.at

 

eurowerbung.at