eurowerbung.at

Radio Irani auf Deutsch

رادیو ایرانی تقدیم می کند: برنامه ماه مارس 2022 با موضوع

داستان عاشقانۀ بیژن و منیژه در شاهنامه بخش نخست

از سری برنامه های ویژه بازیابی فرهنگ زیبای ایرانی با استاد جواد پارسای

دوشنبه 07.03.2022 از ساعت 18 تا 19

تهیه کنندگان و گویندگان: فرزانه عمادی و مهدی سلیمی

داستان عاشقانۀ بیژن و منیژه در شاهنامه بخش نخست با استاد جواد پارسای

فردوسی، برای سرودن داستان عاشقانۀ بیژن و منیژه، به شعر حماسی روی می‏آورد. او، داستان را با آرایش صحنه آغاز می‏کند: شب‏هنگام است و فضا بسیار تاریک، چشم، جایی را نمی‏بیند. هیچ ستاره ای، در آسمان نمی‏درخشد. بانوی مهربان خانه، خوانی از دستپخت خویش گسترده و با می خوشگوار و چنگ همداستان کرده است. دراین فضای دلانگیز، داستانی از داستان‏های کهن سرزمینم، از شاهنامه برگزیده تا برایم بخواند!

شبی چون شبه روی شسته به قیر

نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر

دگرگونه آرایشی کرد ماه

بسیج گذر کرد بر پیشگاه

یکی مهربان بودم اندر سرای

بدل نیکخوی و خرد پر ز رای

خروشیدم و خواستم زو چراغ

برفت آن بت مهربانم ز باغ

مرا گفت شمعت چباید همی

شب تیره خوبت بباید همی

بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب

یکی شمع پیش آر چون آفتاب

بنه پیشم و بزم را ساز کن

بچنگ ار چنگ و می آغاز کن

بیاورد شمع و بیامد بباغ

برافروخت رخشنده شمع و چراغ

می آورد و نار و ترنج و بهی

سرودی روان کرد به سازِ زهی

مرا گفت برخیز و دل شاددار

روان را ز درد و غم آزاد دار

نگر تا که دل را نداری تباه

ز اندیشه و داد فریاد خواه

جهان چون گذاری همی بگذرد

خردمند مردم چرا غم خورد

گهی می گسارید و گه چنگ ساخت

تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت

دلم بر همه کام پیروز کرد

که بر من شب تیره نوروز کرد

بدان سرو بن گفتم ای ماهروی

یکی داستان امشبم بازگونی

که دل گیرد از مهر او فر و مهر

بدو اندرون خیره ماند سپهر

مرا مهربان یار بشنو چه گفت

ازان پس که با کام گشتیم جفت

بپیمای می تا یکی داستان

بگویمت از گفتۀ باستان

پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ

همان از در مرد فرهنگ و سنگ

بگفتم بیار ای بت خوب چهر

بخوان داستان و بیفزای مهر

نگر تا نداری دل خویش تنگ

بتابی ازو چند جویی درنگ

نداند کسی راه و سامان اوی

نه پیدا بود درد و درمان اوی

پس آنگه بگفت ار ز من بشنوی

بشعر آری از دفتر پهلوی

همت گویم و هم پذیرم سپاس

کنون بشنو ای جفت نیکی‌شناس


کیخسرو، شاهِ نامدار، دارندۀ جام گیتی نما، پس از پیروزی‌ ایران بر سپاه توران، برآن بود، مجلسی از بزرگان، مؤبدان، پهلوانان و دوستدارانِ تختِ پادشاهی‌ترتیب دهد. عزم کرده بود، در آن مجلس از آینده سخن بگوید و آغاز جهانی نو را مژده دهد. جهانی که با عدل و داد، بدون خونریزی، و پر از مهر و شادی باشد. این نشست، در یکی از روزهای اردیبهشت‏ماه بفرمان کیخسرو برگزارشد تا مردم، در حضور پادشاه، شکایت ها و گفتارشان را، رودررو، با پادشاه در میان بگذارند. گیو و پسرش بیژن، گودرز، گرگین و پهلوانان دیگر هم حضور داشتند. هنوز مجلس آغاز نشده بود، که ناگاه دربانِ کاخ، شتابان وارد شد و به کیخسرو پادشاه گفت: «عده‌ای از شهر اَرمان (ارمنستان) آمده‌اند و خواهش دارند تا شاه را ببینند.» کیخسرو از این سخن دلگیر شد و اجازه ورود ارمانیان (ارمنیان) را داد. آنها وارد شدند و بر زمین ادب، زانو زده، و گفتند: «ما کشاورز هستیم. اما اکنون گُرازهایی پیل‌پیکر با بدنی مانند کوه به ما حمله کرده‌اند و همه کِشت و کار ما را از بین ‌برده‌اند، ما آمدیم از پادشاه دادخواهی کنیم. به فریاد ما برس که زندگی ما در خطر است.‏

چو کیخسرو آمد بکین خواستن

جهان ساز نو خواست آراستن

همه بادۀ خسروانی بدست

همه پهلوانان خسروپرست

همه بزمگه بوی و رنگ بهار

کمر بسته بر پیش سالاربار

ز پرده درآمد یکی پرده دار

بنزدیک سالار شد هوشیار

که بر در، بپایند ارمانیان

سر مرز توران و ایرانیان

همی راه جویند نزدیک شاه

ز راه دراز آمده، دادخواه

چو سالار هشیار بشنید، رفت

بنزدیک خسرو خرامید تفت

که ای شاه پیروز جاوید زی

که خود جاودان زندگی را سزی

ز شهری بداد آمدستیم دور

که ایران ازین سوی زان سوی تور

کجا خان ارمانش خوانند نام

وز ارمانیان نزد خسرو پیام

که نوشه زی ای شاه تا جاودان

بهر کشوری دسترس بر بدان

بهر هفت کشور تویی شهریار

ز هر بد تو باشی بهر شهر، یار

سر مرز توران در شهر ماست

ازیشان بما بر، چه مایه بلاست

سوی شهر ایران یکی بیشه بود

که ما را بدان بیشه اندیشه بود

چراگاه ما بود و فریاد ما

ایا شاه ایران بده داد ما

گراز آمد اکنون فزون از شمار

گرفت آن همه بیشه و مرغزار

به دندان چو پیلان بتن همچو کوه

وزیشان شده شهر ارمان ستوه

چو بشنید گفتارِ فریاد خواه

به دردِ دل اندر ، بپیچید شـاه

که ای نامداران و گُردانِ من

که، جوید همی نام از این انجمن

بِبرَّد سر ِ آن گُرازان به تیغ

ندارم از او گنج و گوهر، دریغ

همه پهلوانان و میهمانان ایستاده و آمادۀ فرمانِ شاه بودند. آرمانیان در پیرامونِ مرز شمالی ایران و توران زندگی می‏کردند. کیخسرو، خشمگینانه به گرگین نگاه کرد ؛ چون او مسئول رسیدگی به مرزها بود و پولِ گزاف به بهانۀ این مسئولیت از پادشاه می‏گرفت.. سکوت بر مجلس حاکم شد. همۀ سپهسالاران سر بزیر افکندند.

چنین گفت پس شهریار زمین

که ای نامداران با آفرین

کس از انجمن هیچ پاسخ نداد

مگر بیژن گیو فرخ‌نژاد

من آیم بفرمان این کار پیش

ز بهر تو دارم تن و جان خویش

چو بیژن چنین گفت گیو از کَران

نگه کرد و آن کارش آمد گران

نخست آفرین کرد مر شاه را

به بیژن نمود آنگهی راه را

بفرزند گفت: این جوانی چراست

به نیروی خویش این گمانی چراست

جوان گرچه دانا بود با گهر

ابی آزمایش نگیرد هنر

ز گفت پدر پس برآشفت سخت

جوان بود و هشیار و پیروز بخت

چنین گفت کای شاه پیروزگر

تو بر من به سُستی گمانی مبر

تو این گفته‌ها از من اندر پذیر

جوانم ولیکن باندیشه پیر

منم بیژن، گیو لشکرشکُن

سر خوک را بگسلانم ز تن

چو بیژن چنین گفت شد شاه شاد

برو آفرین کرد و فرمانش داد

بیژن جوان (فرزندِ گیوِ پهلوان) گامی پیش گذاشت ، نخست، شاه را آفرین گفت و سپس سخن را چنین پی‏گرفت: «من بفرمان کیخسرو هستم. اگر پادشاه اجازه بفرمایند، به آرمان زمین می‏روم و نسل خوکان دیوصفت را برمی‏اندازم.» کیخسرو از حملۀ گرازهای وحشی، سخن گفت. همه، بویژه رستم، به این جوان علاقمند بودند. شاه اندیشید و از بیژن خواست که به نبرد با گرازها برود، اما از آنجا که او راه را خوب نمی‌شناخت و سرزمین اَرمان نزدیک شهر توران بود، پهلوان دیگری به نامِ «گُرگین» را بعنوان ِ «راهنمای راه» با او فرستاد:

به گرگینِ میلاد گفت آنگهی

که بیژن به توران ندارد رهی

تو با او برو تا سرِ آب بند

همی راهبر باش و هم یارمَند

بیژن و گرگین این کار را بگردن گرفتند.گرگین مردی کارکشته، نیرنگ باز و بلدِ راه بود، ولی بیژن، جوانی جویای نام و کم تجربه بود. آن دو، پس از چهل شبانه روز به مرز ایران و توران رسیدند. سوارانی نیز از پشت سرِ آنان، راهی شده بودند. شب بود. گرگین شادمان بود و می پنداشت که بیژن جانش را در این راه، خواهدباخت. دراینصورت، کسی نبود که خبر نامردی گرگین را به شاه برساند. اما هنوز به سرزمین اَرمان نرسیده بودند که گرازها را دیدند. بیژن از گرگین خواست تا به او کمک کند ولی گرگین چنین نکرد و از رودررویی، کنار کشید و خود را گم و گور کرد.

به بیژن چنین گفت گرگین گُو

که پیمان نه این بود با شاه نو

تو برداشتی گوهر و سیم و زر

تو بستی مرین رزمگه را کمر

چو بیژن شنید این سخن خیره شد

همه چشمش از روی او تیره شد

ببیشه درآمد بکردار شیر

کمان را بزه کرد مرد دلیر

چو ابر بهاران بغرید سخت

فرو ریخت پیکان چو برگ درخت

برفت از پس خوک چون پیل مست

یکی خنجر آب داده بدست

همه جنگ را پیش او تاختند

زمین را بدندان برانداختند

ز دندان همی آتش افروختند

تو گفتی که گیتی همی سوختند

بیژن با خشم و عصبانیت با گرازها روبرو شد. گاه با نیزه، و گاه با تیر و کمان، و بگاهی دیگر، با خنجر، بکشتن گرازها پرداخت. چنانکه گرازها فرصت و جرأت پیدا نکردند به بیژن نزدیک شوند. همه یا کشته شدند و یا فرارکردند و یادِ شهر اَرمان را هم از یاد بُردند.

بداندیش گرگین شوریده رفت

ز یک سوی بیشه درآمد چو تفت

ز بهر فزونی، و ز بهرِ نام

براه جوان بر بگسترد دام

بدو گفت چون دیدی این جنگ من؟

بدینگونه با خوک آهنگ من؟

چنین داد پاسخ که ای شیرخوی

بگیتی ندیدم چو تو جنگجوی

بایران و توران ترا یار نیست

چنین کار پیش تو دشوار نیست

دل بیژن از گفتِ او شاد شد

بسان یکی سرو، آزاد شد

اکنون زمانِ بازگشت بود، بیژن دندان‌هایِ بلند چندگراز را بیرون کشید تا بنزد ِپادشاه آورده و از شجاعت خود داستان‌ها بگوید:‏

که دندان‌ها نزد شاه آورد

تن ِ بی‌سران‏شـان براه آورد

بگردان ایران نماید هنر

ز پیلان جنگی جدا کرده سر

بگردون برافگند هر یک چو کوه

بشد گاومیش از کشیدن ستوه

بداندیش گرگین شوریده رفت

ز یک سوی بیشه درآمد چو تفت

همه بیشه آمد بچشمش کبود

برو آفرین کرد و شادی نمود

بدلش اندر آمد ازان کار درد

ز بدنامی خویش ترسید مرد

سگالش چنین بد نوشته جزین

نکرد ایچ یاد از جهان آفرین

کسی کو بره بر کند ژرف چاه

سزد گر نهد در بن چاه گاه


در همین لحظه گرگین به او رسید و پرسید: «این دندان ها را برای چه می‌خواهی؟» ‏بیژن پاسخ داد: «دندان‌هایی به این بزرگی را تاکنون کس ندیده است. به نزد ِ کیخسرو می‌برم تا از او جایزه بگیرم.» ‏گرگین به بیژن حسادت کرد، خواست نیرنگی بکاربرد و در این کار انباز شود . با چنین عزمی، به سخن گفتن از جشنگاهِ «منیژه»، دختر افراسیاب پرداخت:

به بیژن چنین گفت، پس پهلوان

که ای نامور گُرد روشن‌روان

یکی جشنگاه ست ز ایدر نه دور

به دو روزه راه اندر آید به تور

یکی دشت بینی همه سبز و زرد

کزو شاد گردد دل رادمرد

همه بیشه و باغ و آب روان

یکی جایگه از در پهلوان

زمین پرنیان و هوا مشکبوی

گلابست گویی مگر آب جوی

ز عنبرش خاک و ز یاقوت سنگ

هوا مشکبوی و زمین رنگ رنگ

پری چهره بینی همه دشت و کوه

ز هر سو نشسته بشادی گروه

منیژه، کجا دخت افراسیاب

دُرفشان کند باغ چون آفتاب

همه، دختِ توران پوشیده‌روی

همه سرو بالا، همه مشک موی

همه، رخ پر از گل، همه چشم خواب

همه، لب پر از می، ببوی گلاب

اگر ما بنزدیک آن جشنگاه

شویم و بتازیم یک روزه راه

بگیریم ازیشان پریچهره چند

بنزدیک خسرو شویم ارجمند

چو گرگین چنین گفت، بیژنِ جوان

بجوشیدش آن گوهر پهلوان

بیامد، بنزدیک آن بیشه شد

دل کامجویش پراندیشه شد

بزیر یکی سرو بن شد بلند

که تا ز آفتابش نباشد گزند

بنزدیک آن خیمۀ خوبچهر

بیامد بدلش اندر افروخت مهر

گرگین، پیشنهاد کرد که از فرصت بهره ببرند و از باغ منیژه، دختر افراسیاب پنهانی دیدن کنند. جوان کم تجربه کنجکاو شد و تصمیم گرفت این جشنگاه را ببیند. از گرگین خواست تا او را بسوی مرز توران راهنمایی کند.‏ زمانیکه به باغ رسیدند.نگهبانان مانع شدند.گرگین گفت: ما، پدر و پسر مسافریم و راه را گم کرده‏ایم. از آن‏ها، یاری خواستند. نگهبانان، اتاقی به مهمانان دادند تا استراحت کنند. شب صدای ساز و آواز شنیده شد. گرگین ، بیژن را کنجکاو کرد که پنهانی، به مجلس بزم نگاه کنند. ولی در دل به بیژن خندید و باخود گفت: خورشید و ماه هم حقّ ورود به مجلس دختر افراسیاب را ندارند چه رسد به بیژن! کار او تمام است. گرگین درحالیکه بیژن پشت درختی پنهان شده بود، از دیوار باغ گریخت. بیژن ِ جوان به جشنگاه منیژه (دختر افراسیاب)، در مرز توران رفت .در آنجا، درختِ سروِ بلندی دید و زیرِ آن درخت ایستاد تا هم بتواند بزمِ دختران را تماشا کند و هم دختران بتوانند او را ببینند. چنان شد که او خواسته بود.

همه دشت ز آوای رود و سرود

روان را همی داد گفتی درود

منیژه چو از خیمه کردش نگاه

بدید آن سَهی قدِّ لشکر پناه

فرستاد مر دایه را چون نَونَد

که رو زیر آن شاخِ سرو بلند

نگه کن که آن ماه دیدار کیست

سیاوش مگر زنده شد ، یا پری ست

برخسارگان چون سهیل یمن

بنفشه گرفته دو برگ سَمَن

کلاه تَهَم پهلوان بر سرش

دُرفشان ز دیبای رومی برش

بپرده درون دخت پوشیده روی

بجوشید مهرش دگر شد به خوی

بپرسش که چون آمدی ایدرا

نیایی بدین بزمگاه اندرا

پریزاده‌ای گر سیاوشیا

که دل‏ها بمهرت همی جوشیا

وگر خاست اندر جهان رستخیز

که بفروختی آتش مهر تیز

که من سالیان اندرین مرغزار

همی جشن سازم بهر نوبهار

بدین بزمگه بر ندیدیم کس

ترا دیدم ای سرو آزاده بس

منیژه حضور ناشناس را حس کرد. آخر، چه کسی توانسته بود این قدر گستاخانه به محفل زنان دربار افراسیاب نزدیک شود؟ او، بسوی درخت رفت و ناگاه چشمش به جوانی زیبا روی، آراسته و باشکوه افتاد که یادِ سیاوش را برای او زنده کرد. سیاوش فرزند کاووس شاه، فرنگیس خواهرِ منیژه را به همسری گرفته بود. منیژه دایه‌ای داشـت که همۀ اَسرارِ خود را با او درمیان می‏گذاشت. در این لحظه هم چنین کرد. مرد جوان را به دایه نشان داد و از او خواست تا آن غریبه را به داخل چادر او، آورد. دایه نزد بیژن رفت و پرسید: «که هستی و از کجا آمده‌ای که یاد سیاوش را زنده کرده‌ای!« بیژن پاسخ داد: «نامم بیژن است. فرزند گیو. از ایران برای شکار گراز به ارامان رفته بودم و چون شنیدم که در اینجا جشنگاه است، برای تماشا آمده ام. اکنون اگر دلِ دخترِ افراسیاب را نرم کنی و مرا به دیدار او به داخل ببری ، به تو تاج و گوهر فراوان هدیه می‌دهم» دایه از خوبی و زیبایی منیژه سخن ها گفت و بیژن را به جشنگاه بُرد. منیژه با دیدن بیژن، شادمان شد. او را در کنارِ خود نشاند و احوال پرسید: «ای جوان دلاور! تو کیستی؟» بیژن نامش را گفت و افزود که برای کشتن گرازها، به توران زمین آمده است. منیژه وی را می‏شناخت و دستمالی را به بیژن نشان داد که تصویر بیژن روی آن کشیده شده بود. سپس به بیژن گفت: «همراهت گرگین به تو خیانت کرده و گریخته است.» از آن پس، بیژن و منیژه شیفتۀ هم شدند. عاشق و معشوق روزها را به شکار و شب ها را به بزم می‏پرداختند.

منم بیژن گیو، زِ ایران به جنگ

به زخم ِ گُراز آمدم بیدرنگ

بدین جشنگاه آمدستم فراز

که پیموده ام راه ِ بسیار دراز


زمان زیادی نگذشت که نگهبانان از حضور بیژن در جشنِ منیژه آگاه شدند. خبرچین افراسیاب شبانگاه، پنهانی از باغ بیرون رفت تا راز دختر شاه و بیژن را به افراسیاب برساند. منیژه هم فرمان داد تا بیژن را بیهوش کرده و در صندوقی پنهان کردند می‏خواست دور از چشم جاسوسان، او را به باغش در توران، ببرد. سحرگاه براه افتادند.

چو بگذشت یک چند گاه، این چنین

پس آگاهی آمد به دربان ازین

نهفته همه کارشان باز جست

به ژرفی نگه کرد کار از نخست

افراسیاب، فرمانروای مستبدّ توران، از شکست های پیاپی از ایرانیان دل چرکین و خشمگین بود. چندی پیش، گیو به توران آمده و پس از شکست لشکر افراسیاب، کیخسرو فرزند سیاوش را از چنگ او درآورده و به ایران برده بود. حالا افراسیاب فرصت انتقام داشت. او برادر خونخوارش «گرسیوز» را با پنج هزار سرباز راهی کاخ دخترش کرد تا بیژن را به دام بیندازند. از سویی بیژن کم،کم به هوش آمد درحالیکه نمی دانست چه سرنوشت تلخی در انتظارش است.

گرسیوز و پهلوانان دیگر پنهانی وارد کاخ شدند و دور بیژن حلقه زدند.گرسیوز می دانست که بیژن یک تنه همۀ آنان را حریف است .با او بساط دوستی ریخت.جوان کم تجربه و ساده دل، فریب خورد و تا بخود آمد، اسیر شد .منیژه مات و مبهوت نگاه می‏کرد. کاری از دستش برنمی آمد. او پدرش را می شناخت و مطمئن بود که بیژن را می‏کشد. بیژن را به کاخ افراسیاب بردند. افراسیاب بیدرنگ فرمان قتل او را صادرکرد؛

به گرسیوز آنگه بفرمود شاه

كه بند گران ساز و تاریك چاه

دو دستش بزنجیر و گردن به غُل

یکی بند رومی بکردار مل

ببندش بمسمار آهنگران

ز سر تا بپایش ببند اندر ان

چو بستی نگون اندر افگن بچاه

چو بی‌بهره گردد ز خورشید و ماه

ولی وزیر خردمندش نظری دیگر داشت. دلجویانه گفت: «مگر از یاد برده اید که ایرانیان به دستاویز خونخواهی سهراب و سیاوش چگونه به توران حمله کردند! بهتر است بیژن را غل و زنجیر کنیم و به «چاه ارژنگ» بیفکنیم و سنگی بسیار سنگین را روی چاه بگذاریم تا کسی نتواند آن را تکان دهد..» افراسیاب پذیرفت. بفرمان افراسیاب، بیژن را به چاه ارژنگ افکندند .سپس دستور داد که منیژه را نیز بدون سکه و جواهرات، بر سر چاه رها کنند تا شاهد مرگ تدریجی معشوقش باشد. لحظه های مرگ آسا دو دلداده را رنج می‏داد. منیژه روزنه ای بر روی چاه یافت و بیژن را صدازد. بیژن به او گفت که نگران نباشد. خوراک کمی به وی برساند و نگذارد او بمیرد. منیژه صبح و شب التماس کنان نزد دهقانان می رفت و از آنان تکّه ای نان می‏گرفت و ضجّه کنان به داخل چاه می انداخت.

از سوی دیگر، گرگین شتابان به بیشۀ گرازان رسید. سواران کیخسرو هم بودند. گرگین، روی خراشیده و گریان گفت: بیژن ناپدید شده است. سربازان کمی گشتند ولی بیژن را نیافتند. گرگین، هفته‌ای چشم براه بیژن ماند، اما چون خبری نیامد، ازکار ِ خود پشیمان شد. نخست اسب بیژن را بسوی ایران فرستاد. همه بسوی پایتخت براه افتادند. روز بعد گرگین، شرمگین به شهر رسید. خبر به کیخسرو و گیو رسید که گرگین بدون بیژن بازگشته است. گیو، خشمگینانه به استقبال گرگین رفت. گرگین بدنهاد و دسیسه باز، به پای گیو افتاد و گفت که با هم گرازها را کشتند ولی بیژن در پی گوری رفت و دیگر نیامد. گیو كه این حال را دید. بیهوش برزمین افتاد و وقتی که بهوش آمد، خاك بر سر مالید و جامه بر تن درید. او، گفتۀ گیو را باورنکرد. از کیخسرو کمک خواست. پادشاه به زنده بودن بیژن ایمان داشت. به امر او، گرگین را به زنجیر کشیدند.

 
 
irani.at

 

eurowerbung.at