رادیو ایرانی تقدیم می کند: برنامه ماه یونی 2021 شاهنامه آینه است برای ایرانیان بخش نخست
از سری برنامه های ویژه بازیابی فرهنگ زیبای ایرانی با استاد جواد پارسای دوشنبه 07.06.2021 از ساعت 18 تا 19 تهیه کنندگان و گویندگان: فرزانه عمادی و مهدی سلیمی ------------------------------------------------ ما از عشق خواهیم گفت، از شاد زیستن و از شاد بودن Shahname, Ayine-ye Tamam Nama-ye Ruy dad ha ast شاهنامه، آیینۀ تمام نمای رویدادهاست جواد پارسای پی افکندم از نظم کاخی بلند کـه از بـاد و بـاران نیابد گزند بسی رنج بردم در این سال سی عجم زنده کـردم بـدین پـارسی ازاین پس نمیرم که من زنده ام کـه تـخم سخن را پـراکنـده ام هرآنکس که دارد هُش و رای و دین پس از مـرگ، بـر مـن کنـد آفـریـن بداندیش، کش روز نیکش مباد سخن هـای نیکم، به بد کرد یاد فردوسی بین سال های 932 و 936 میلادی (ترسایی) در روستای باژ در نزدیکی شهر توس در خراسان دیده به جهان گشود و در بین سال های 1020 و 1036 در زادگاه خود زندگی را بدرود گفت. در سال 957 ترسایی در توس، نگارش کتاب «روایات حماسی ایران» سرانجام یافت. محمدابن احمد دقیقی، یکی از شاعران همروزگار فردوسی، میخواست این اثر نوشتاری را به شعر فارسی درآورد، ولی مرگ زودرس او، این کار را نیمه تمام گذاشت. او توانسته بود تنها بخش کوچکی از کار را انجام دهد. فردوسی، کار او را پیگرفت و در حدود سال 990 یا 994 ترسایی به پایان رسانید. در سال های زندگی فردوسی، از اثر او در دربار محمود غزنوی، بدلیل جوّ نامساعد مذهبی ـ سیاسی، استقبال گرمی بعمل نیامد. شاعران دربار محمود، به حسادت و چاپلوسی، به ذهن سلطان تلقین کرده بودند که فردوسی پیرو گروه «معتزله» است و پادشاهان ایرانی تبار را، در کتابش بسیار ستوده است. سلطان محمود غزنوی کارگزار خلیفة عرب و پیرو مذهب «سُنّی» بود. روزی که فردوسی برای شنیدن رأی سلطان، دربارۀ «پشتیبانی از فراهمسازی نسخه برداری از شاهنامه»، به دربار او میرود، سلطان محمود اورا مخاطب قرارداده و میگوید: «در این سروده، تو، رستم را بسیار ستوده ای، درحالیکه در لشکر من هزاران رستم وجود دارد». فردوسی، در پاسخ او میگوید: سلطان بسلامت باد. جهاندار تا این جهان آفرید یلی همچو رستم نیامد پدید این سخن میگوید و شاهنامه را زیر بغل میزند و از دربار محمود بیرون میآید. بدخواهان، آرام نمیگیرند و به سلطان محمود میگویند، که فردوسی در پاسخ سلطان، به سخره پرداخته و به سلطان توهین روا داشته است. سلطان محمود نیز خشمگین گشته و دستورمی دهد که فردوسی را بازداشت کرده و پیش وی آورند. ولی فردوسی، بسرعت از شهر دور شده و راهی دیار توس گشته بود. میگویند، شاهنامه را بدست دوستی میسپارد تا او، به نسخه برداری از آن همت گمارد. پس از مرگ فردوسی، توجه به شاهنامه فزونی گرفت و نسخه برداران زیادی به نسخهبرداری و زیاده سازی آن همت گماشتند. تاکنون، پژوهشگران نسخه های خطی، کهنترین نسخة خطی شاهنامه را اثر مکتوب دربار بایسنغر میرزای تیموری معرفی میکردند که به تاریخ 1425 میلادی، بخواست بایسنغرمیرزا نسخه برداری و مُصوَر شده است. در سال 1980 «پیه مونتز Piemontese» پژوهشگر ایتالیایی نسخة خطی قدیمیتری از شاهنامه را پیدا کرد که تاریخ 614 ماهشیدی (هجری قمری)، یعنی 1217 ترسایی (میلادی) را نشان می دهد. این نسخه، فاصلة نگارش قدیمیترین نسخهبرداری را با شاهنامة سرودة فردوسی به دویست سال میرساند. ازاینرو، میتوان آن را مطمئنتر و نزدیکتر به اصل بحساب آورد. روی متن شاهنامه، صحت و اصالت شعرهای آن، ادیبان و پژوهشگران زیادی کارکرده اند و میکنند. در بین این پژوهشگران، به نامهای: سعید نفیسی، مجتبا مینوی، تئودور نولدکه، بِرتِلس، جان آربری و کورت هانس برمیخوریم که در این راه کوشیده و نسخههایی را معرفی کرده اند. ولی، دکتر جلال خالقی مطلق، شاهنامه شناس ایرانی همروزگار، نسخة موجود در کتابخانة ملی برلین را که تاریخ 894 ماهشیدی یعنی 1489 ترسایی را دارد، معرفی میکند که باوجود جدید بودنش، میتوان نسبت به برخی از نسخههای قدیمیتر، مطمئنتر تلقی کرد. برای نسخهبرداری حطی از یک کتاب شعر شصت هزار بیتی، گذشته از داشتن انگیزه ای قوی، به پشتوانة غنی مالی نیز نیاز است. این امکان در توان هرکسی نبود، مگر دولتمردان، آنهم در زمانی که جامعة تحت فرمانشان از ثبات و آرامش اندکی برخورداربود، فراهم میشد. برای نسخهبرداری و نگارمند (مصور) کردن شاهنامه، امیران و حکمرانان تیموری، نخستین مشتاقان بودند. این اشتیاق دراین خاندان ترک نژاد ـ که در شاهنامه مکان خوشی برایشان منظور نشده است ـ زمانی به اوج میرسد که شاهزادگانی مانند بایسنغرمیرزا، پسر شاهرخ میرزای تیموری به یادگیری خوشنویسی و نقاشی کتاب روی میآورد تا، خود در آفرینش چنین هنری زیبا، سهیم باشد. از این تاریخ، تهیة یک نسخة دستنویس از شاهنامه و پرداختن آن با مینیاتورها، جزو پرستیژ و اعتبار دربار هر امیر و پادشاهی میشود. شاه تهماسپ صفوی، (پادشاه ترک نژاد دیگر از خاندان صفوی) در مکتب نقاشان نامور دوران خودش، مانند: میرمصور، آقامیر، سلطان محمد و محمدی، زانوی شاگردی برزمین نهاده و خوشنویسی خطِ فارسی و مینیاتورسازی میآموزد، تا خود نیز پابپای هنرمندان دربارش، در آفرینش زیباترین مینیاتورهای «شاهنامة شاه تهماسپی» همراهی کند. نتیجة پژوهشی که در سال 1354 خورشیدی از سوی نگارنده در ادارة کل موزهها در ایران انجام گرفت و بچاپ رسید، شمار شاهنامههای دستنویس موجود و معرفی شده از سوی موزهها و مجموعههای معتبر چهارده کشور جهان، رقمی حدود یکصد و پنجاه نسخة خطی را، دربردارد. اگر شمار نسخههای دستنویس کتابخانههای ملی کشورها و همة موزهها و مجموعههای خصوصی پنهان از چشم جستجوگران را نیز براین رقم بیفزاییم، بیشک این رقم را باید چندبرابر کرد. اگر از شمار مینیاتورهای شاهنامه های خطی، صحبتی بمیان آید، بیگمان عبارت «هزاران میناتور» اغراق آمیز نخواهد بود. شمار شاهنامه هایی که هرکدام 95، 108، 78 و 65 مینیاتور دارند، کم نیستند. در برخی از موزهها، تنها یک یا چند برگ از شاهنامة اوراق شده نگهداری میشود که حتا همان یک برگِ مثلاً از «شاهنامة دموت» در «موزة هنری میسوری» جزو گنجینة باارزش آن موزه بحساب میآید. شاهنامة دیگری نیز وجود دارد که از آن کمتر، سخن به میان آمده و کمتر دربارهاش نوشته شده است. این شاهنامه را بنام تدوین کنندهاش، «شاهنامة ثعالبی» نام نهاده اند. شاهنامة ثعالبی نیز، بازنمای تاریخ پادشاهان ایران، از پیدایش کیومرث تا زمان درگذشت یزدگرد، شهریار ساسانی است. امام ابومنصور عبدالملک بن محمد بن اسمعیل ثعالبی کتاب شاهنامه را بین سال های 408 و 412 ماهشیدی نگاشته است. از این نسک، سه نسخۀ دستنویس موجود است، یکی در کتابخانة ابراهیمپاشا در استانبول و دو نسخة دیگر در کتابخانة ملی پاریس است. این کتاب شاهنامه را در سال 1900 ترسایی، هـ. زوتنبرگ H. Zotenberg به فرانسه برگردانده و در پاریس به چاپ رسانیده است. ثعالبی در تألیف این کتاب به آثار نویسندگانی مانند: طبری، ابنخردادبه، ابنالکلبی، حمزة اصفهانی، مسعودی و یعقوبی نیز نگریسته ولی نگارش رویدادها از زیور افسانه و استوره تهی و فضای بیان آنها به گستردگی شاهنامة فردوسی نیست. نخستین انسان، کدخدای جهان و پدر ایرانیان کیومرث (گیومرت) بود که در بالای کوه بارگاه داشت. کیومرث فرّ ایزدی و نیروی شگرف داشت. مردم و جانوران، همه فرمانبردار او بودند و او راهنما و آموزگار مردم بود. مایة شادی و خوشدلی کیومرث، فرزندی خوبروی، هنرمند و نامجو، بنام سیامک بود. کیومرث به مهر این فرزند سخت پایبند بود. روزگاری گذشت و سیامک بالید و بزرگ شد و شهریاری کیومرث به وی نیرو گرفت. همه، دوستدار سیامک بودند، جز یک تن و آن اهریمن بداندیش بود که با جهان و مردم آن دشمنی داشت. اهریمن و فرزندان و هوادارانش به نیرنگ، خود را هواخواه و دوستدار کیومرث نشان میدادند ولی پنهانی به بدگویی و بدخواهی میپرداختند و اندیشة خود را به این و آن تلقین میکردند. سروش که پیک هورمزد بود، کیومرث را از دشمنی اهریمن آگاه ساخت. چون سیامک از بداندیشی دیو پلید آگاه شد، برآشفت و سپاه گردآورد و به نبرد با دیو شتافت. دیو پلید نیرنگ زد و وارونه چنگ انداخت و به قامت سیامک شکست آورد. فکـند آن تنِ شاه بچـه به خاک به چنگال کردش جگرگاه چاک سیامک به دست چنان زشت دیو تبه گشت و مانـد انجمن بیخدیو چون خبر به کیومرث رسید، گیتی از غم، براو تیره شد. سیامک، فرزندی بافرهنگ به نام هوشنگ داشت. کیومرث، برای هوشنگ، سپاهی گران از دد و دام، شیر و پلنگ وهمچنین مرغان و پریان فراهم آورد و اورا به فرماندهی سپاه گماشت. دو سپاه باهم درافتادند. سپاه اهریمنان توان برابری با سپاه هوشنگ را نداشتند. هوشنگ بر اهریمن پیروز شد و پیکر اورا خوار برزمین انداخت3. باز روزگار، به شکوه و شکوفایی و آرامش سپری میشد تا اینکه، باز دیوها از فرمان پادشاه گردن کشیدند و خود را برای جنگ مهیا ساختند. تهمورث دیوبند و دلآگاه از افسون، یاری خواست. دوسوم سپاه اهریمن را به افسون بست و یکسوم را به گرزِ گران شکست و برزمین افکند. دیوان چون خواری خود را دیدند، زنهار خواستند که: «مارا مکش و جان مارا ببخش تا ما نیز هنری نو به تو بیاموزیم». تهمورث آنان را زنهار داد. دیوها نیز رمزِ نوشتن را به وی آشکارساختند و نزدیک به سی دبیرة: پارسی، رومی، سغدی و چینی را به او آموختند. باز روزگار، به شکوه و شکوفایی و آرامش سپری شد. مردم به فراگیری دانش و فن پرداختند. چون فرّ و آسایش بر جهان چیره بود، از هر سوی راه شکوفایی هموار گشت. پیشهوران پدیدآمدند. ابزارهای هرپیشه و فن ساخته شد. برای شهرها، بورگ (برج) و بارو ساختند. گیاهان خوشبو، گل و ریحان باغچهها را پرکرد. مشک و عنبر و ادویهها را پدیدآوردند. مردم به نواختن ساز و خواندن نغمهها پرداختند. همه در خوشی و شوکت از زندگی در رفاه و زیبایی بهرمند شدند. روزگاری رسید که جمشید بر تخت پادشاهی نشست. او بر هفت اقلیم دست یافت. به آبادانی و گسترش نکویی و داد پرداخت. کشور پهناورش را از لوث وجود دشمنان و بدخواهان پاک کرد. مردم اورا دوست داشتند و با دل و جان به فرمانش سرمینهادند. جمشید که اورا «جم» نیز مینامیدند، میگفت: به فرّ ایزدی بر تخت نشستم تا بذل و برابری را پیشة خود سازم و کشور را به نکویی بگردانم و بدی را از گیتی بزدایم. چون جم، مال و ثروتش فزونی یافت و توانایی و شکوهش به اوج رسید، گروهی سودجو نیز دور اورا فراگرفتند و به چاپلوسی و ستایش ازاو پرداختند. جم، دلسخت و خودپسند شد و از فزونی غرور و خودستایی، گفت: مرا باید خداوند جهان آفرین نامید و آنکه این را باور ندارد و نپذیرد، پیرو اهریمن است. یـکایـک بـه تخت مـِهـی بنـگـریـد به گیتی، جز از خویشتن کس ندید منی کرد آن شاه یزدان شناس ز یـزدان بپیچید و شد ناسپاس بزرگان و نامداران از درگاه او دور شدند. دیری نگذشت که مردم نیز از او رویگردان شدند. فرّ ایزدی نیز از او بگسست. چو این گفته شد، فرِّ یـزدان ازوی گسست و جهان شد پراز گفتگوی در کشور یمن، در همسایگی ایران، سلطانی بود که اعراب، او را «ضحاک بن عُلوان» مینامیدند. در آن زمان مردم گوشت جانوران را نمیخوردند. روزی شیطان بر او ظاهر میشود و به ستایش از او میپردازد و میگوید: من آشپز خوبی هستم و برایت خوراکیهای خوشمزه میپزم. ضحاک به خوردن گوشت حیوانات پرداخت و بدان معتاد شد. شیطان اورا فریب داد و به کشتن پدرش واداشت. ضحاک خائنانه، پدرش را کشت و مال و منال اورا بچنگ آورد. آنگاه به فراهمسازی ابزارهای جنگی پرداخت و خود را برای جنگ با جمشید آماده کرد. جمشید که خردمندان و نیکمردان را از خود رنجانیده و رانده بود، ناتوان و درمانده شده بود. ضحاک بر او چیره شد و تاج و تخت وی را از آنِ خود کرد. همینکه ضحاک بر کشور ایران دست یافت، دارایی و گنجینههای بازمانده از جمشید را نیز، از آنِ خود ساخت. بازار جادوگری و فساد را رواج و اشرار را بسط ید (دستگشاده) داد. خلق را به تبهکاری سوق داد 4 . مردمی که پیشترها، به خیر و صلاح زیسته و در سایة عدل پادشاهان پیشین از امنیت و آزادی برخوردار بودند، خود را در نتیجة رفتار ضحاک چنان گرفتار و پریشان دیدند که گویی از بهشت موعود به جهنم افتاده و ناز و نعمتشان به رنج و ذلت بدل شده است. نه تنها کسی دیگر فکر اصلاح و آبادی درسر نداشت، بلکه همه از تخریب و فساد لذت میبردند 5 . > طبری(تبری= اهل تبرستان) مینویسد: ضحاک، کلماتی از زبان آدم را گرفته و آنها را در کار جادوگری بکارمیبرد. بدین معنا که اگر چیزی از ممالک خود میخواست یا هوس کنیز و غلامی 6 یا اسبی میکرد، آن کلمات را در لولة طلایی که داشت میدمید، دردم آنچه میخواست در حضورش مهیا میشد. این نوشته، نشانی از نهایت گفتار اغراق آمیز دربارۀ ضحاک و میزان فرمانبرداری و بردگی اطرافیان اوست، که هرچیزی را که او (ضحاک) اراده میکرد، در کمترین زمان، برایش فراهم میکردند. فردوسی در جای جای شاهنامه با شعر نغز خود آیینهای رو در روی خوانندگان شاهنامه میگیرد که هرکسی چگونگی روزگار و زمانة خود را میتواند در آن آینه بنگرد. هرکسی درآن آینه، زمانۀ فرّ و شکوه و شکوفایی را بهمراه جشن و شادی و پایکوبی مینگرد و زمانی را هم که در رنج و گرفتاری است، میتواند در این آینه ببیند. افزون بر این آینهگردانی و آینهداری، فردوسی بسبب و پیشدرامدهای روزگار ناکامی اشاره میکند و اینگونه عوامل باخت دوران شادی و شکوه را به روشنی، ناشی از ناشکری و غفلت انسانها میداند. یـکـی نـامـه فـرمـود دیگر به توس پراز خون دل، روی چون سندروس (صمغ رزدرنگ) از این مارخوار، اهرمنچهر، چند نه گنج و نه تخت و نه نام بلند از ایـن زاغســاران بــیآب و رنــگ نه هوش و نه دانش، نه نام و نه ننگ نه فرّ و نه نام و نه تخت و نژاد همی داد خواهند ایران به باد زشیر شتر خـوردن و سوسمـار عرب را به جایی رسیدست کار که ملک عجمشان بود آرزو تفو! باد بـر چرخ گردون تفو! بدین تخت شاهی نهاده است روی شکم گرسنه، مـرد دیهیـم جـوی شود خوار هرکس که بود ارجمند فــرومــایــه را بخت گـردد بلنـد پراکنده گردد بدی در جهان گـزند آشکـارا و نیکـی نهـان چو با تخت منبر برابر شود همه نام بوبکر و عمر شود شاهنامه، آیینۀ ایرانیان است فردوسی، سال پایانیِ سرودن شاهنامه را، چهارسد (ماهشمار= ماهشیدی) اعلام میکند: سرآمـد کنون قصۀ یزدگُرد بـه مـاه سپنـدارمـذ، روزِ اُرد ز هجرت شده پنج هشتاد بار (400= 80×5) که پیوستم این نامۀ نامدار ایرانیان، روز بیست و پنجم ماه را روز «اُرد» نام نهاده بودند. چنانکه روز شانزدهم ماه نیز، مهرروز نام داشت. ماهها در گاهشماری ایران باستان همه سی روزه بودهاند، از اینرو یکسال دوازده ماه، برابر با سیسدوشست روز میشد و پنج روز گهنبار فروهران را در پایان سال بدان میافزودند. اما سالِ ماهشمار (هجری قمری= ماهشیدی)، در هر سال، یازده روز کمتر از سال خورشیدی است که در 400 سال برابر با 4400 روز میشود. اگر این شمار روز را بر 365 بخش کنیم، میشود: 12 سال و 20 روز خورشیدی، و چون 12 سال را از 400 کم کنیم، با سال 388 خورشیدی برابر خواهدبود. بنابراین، شاهنامۀ فردوسی در سال 388 خورشیدی بپایان رسیده است. با این گاهشماری، سال 1388 خورشیدی، هزارمین سال پایان یافتن سرایش و ویرایش شاهنامه است. این سال، برای بزرگداشت پهلوان میدانِ خرد و فرهنگ، روان بیدار و جان تبدارِ کشورمان «فردوسی» و برای بزرگداشت درفش همواره برافراشتۀ اندیشه و فرهنگ و خرد: «شاهنامه»، شایستهترین زمان است. برخی از بخشهای این نوشتار را از گزارش پژوهشی «شاهنامه در موزه های جهان» باز نویسی کرده ام. این گزارش از آنِ من است و همکارم «مهشید روحانی» برایش پیشگفتاری نوشته است. کتاب «شاهنامه های خطی، در موزه های جهان»، وزارت فرهنگ و هنر، ادارۀ کل موزه ها، جواد پارسای – مهشید روحانی، تهران. اشارهای به چگونگی ثبت «هزارۀ سرایش شاهنامه» دبيركل بنياد فردوسي، در گزارش سال 1388 خورشیدی، مینویسد: در سيوپنجمين كنفرانس دوسالانۀ همگانی يونسكو، از بین 63 پرونده ثبت شده، چهار پرونده، از آنِ ايران بود. اين پروندهها، به ثبت مفاخر، رويدادهاي فرهنگي، علمي و تربيتي ملل متحد در يونسكو، مربوط بودند كه در سال 2010 و 2011 به بررسی انجامیدند. پروندۀ نخست این بسته، ثبت هزارمين سال سرايش شاهنامه است كه در نگر جهاني با نام «كتاب شاهان» آمده است. پروندة دوم، همزمان با همايش بينالمللي خواجه نصيرالدين توسي، ثبت هفتصدوپنجاهمين سال تولد خواجه نصير بعنوان يك دانشمند ايراني است كه البته در اين پرونده، پشتيباني كشور آذربايجان را نيز داريم. سوم،ین پرونده، ثبت هفتصدمين سالمرگ قطبالدين شيرازي از ديگر دانشمندان ايراني با پيشنهاد سازمان ميراث فرهنگي و گردشگري است. پروندۀ ديگر هم هزارودويستوپنجاهمين زادروزِ «فارسي بيضاوي» مشهور به «سيبويه» - لغتشناس ايراني و تدوین کننده و نویسندۀ نخستین دستور زبان عربی - است. او میافزاید: به پيشنهاد يونسكو برنامه ويژهاي هم براي شاهنامه در مقر يونسكو در پاريس، برگزارخواهدشد. از سوی دیگر، چون سالی که پیش روی ما ست، بعنوان سال جهاني نزديكي فرهنگها (همپذیری فرهنگها) از سوي يونسكو اعلام شده است، میتوان در سال 2010 این جشن توأمان را برگزارکرد. نسک های دستنویس شاهنامه، در موزههای جهان از برآیند پژوهشی که در زمان خدمتم در ادارۀ کل موزهها، در سال 1354 به بار نشاندم، کتابی فراهم آمد که گزارشی ـ هرچند فهرستوارـ از نسکهایِ دستنویس شاهنامه، در موزههای جهان را، برای نخستین بار در خود جمعآوری کرد. این پژوهش، آغاز راه بود و میخواستیم همهساله در آیین بزرگداشت فردوسی و سرودۀ ارزندهاش، به این پژوهش مهم بپردازیم و بخشی بیفزاییم و این راه هموار شده را، تا جایی برسانیم که همۀ رشتههای دانش ایرانی خوابیده در کتابخانهها و موزهها و مجموعههای جهان را شناسایی و بررسی کنیم. آرزومیکنم که در آینده، فرزندان ایراندوست مان، چنین راه پژوهشی را برای شناساندن آثار فرهنگی ایرانی در کشورهای جهان، بپردازند. آثار ایرانی خوابیده در دنیا، شناسنامۀ جهانی هر ایرانی است. اینک، با این نوشتار، پس از گذشت 35 سال، امیدوارم که باز به نسکهای بیشتری در موزهها، کتابخانهها و مجموعهها نگاهی بیندازیم و به رونماییشان بپردازیم، چرا که این خود بزرگداشت ابرمردی را درپی خواهدداشت، که سی سال از عمر خود را با این سرودة ارزندۀ ایرانی تاق زد، تا زیباییها و فرهنگ انسانی سرزمین خود را از آسیب ایرانستیزان برهاند و ارزشهای والای این سرزمین زنده به تاریخ را، زنده نگهدارد. جهان آفرین گفت براین داستان همه، بخردان و همه، راستان حسنین الهیکل، روزنامه نگار نامدار مصری گفته است: « اگر ماهم فردوسی داشتیم، اکنون زبان مصر، عربی نبود!» من شاهنامه را همان تیر آرش میپندارم که برای ایران از چلۀ کمان رها شده است، ولی این تیرِ رها شده همچنان راه آیندۀ ایران را میپیماید و هموار میسازد. در شاهنامه میببینیم، چگونه این دهقان استورهساز، مارا در شناخت و یافت هدف از نگارش سرودهاش، یاری میرساند. سخن دربارۀ سرایندۀ بزرگترین حماسۀ ملی و سرود او بسیار رفته است، با چندی و چونی، با زیر و بم، با کشش و کوشش، ولی نه هرگز کافی. گفتنیهای گفته شده تاکنون، از نیکمردی که نامش را بدرستی «فردوسی» مینامیم، بدون «اَب» و «اِبن»، که سرایندۀ شاهنامه بوده، راه بجایی دلخواسته نمیبرد. به این نسک گرانبها و به این جام چهرهنمای دوستان و دشمنان ایران، باید هربامداد نگاهی بیندازیم، غبار زمان را از چهرهاش بزداییم و در جایگاهی بگذاریم که هر روزِ ما را، به ما بنمایاند. این رادمرد بزرگوار که میگوید: چو با تخت، منبر برابر شود همه نام، بوبکر و عمر شود دارد از ژرفای زمانۀ هزارساله، گوش ما را برای شنیدن گفتههای یاوۀ ایرانستیزان به هشدار فرامیخواند و چشم بینای ما را برای دیدن آنچه در هر زمان و زمانهای میتواند پدیدار گردد، میگشاید. آیا فردوسی آینده نگر بود؟ - بلی. او چهره و خوی «ضحاک» را به ما نمایانده و در پایان استوره، او را در فراز البرزکوه به بند کشانیده است. او، خوب میدانست که ضحاک، موجودی نیست که بمیرد. ضحاک، پرورده و زاییدۀ زمان و زمانۀ فراخورش است. هرگاه که ایرانیان نیکویی منش خود را با دروغ و نامردمی آلودند، «فرِّ فرهنگی»، از آنان رُخ پنهان میکند و جای اورا «آژدیهاک» میگیرد. آیا فردوسی از فتنه ای که چهل سال پیش بدست یک عرب تبار پوچ اندیش، ایران را به ویرانی کشیده است، آگاه بود؟ بلی! او بما هشدار داد که تخت نباید با منبر ایران ستیز، برابر شود. آغاز سخن شاهنامه از آفرینندۀ جهان است و از آفرینش انسان. او انسان را با ویژگیهای انسانی میستاید. زهی سعادت بر انسانی که خرد، زیور اوست، چون آفریننده، انسان نابخرد را با دد برابر مینهد. سخن از استوره میرود و سخنِ آدمیان اساتیری، که به رویارویی سپیدی با سیاهی میدازند، بما هشدارمیدهد. سخن از پایداری نیکان در برابر بدان میرود و چیرگی چندگاه این بر آن و آن بر این. سخن از ایرانشهر است. ایرانشهر را دو نیرو دربرگرفته است: نیروی هورمزد و نیروی اهریمن. نیروی هورمزد بر نیروی اهریمن برتری دارد ولی همواره پایدار نیست. زمانی هم میرسد که نیروی اهریمن بر ایرانشهر چیره میشود. آن ایرانیای که روان به نیروی اهریمنِ بیگانه تبار میسپارد، دیگر ایرانی نام ندارد. این سخن،گلواژۀ فراموش شدۀ شاهنامۀ فردوسی است. آنانکه به شاهنامه خرده میگیرند، ایرانستیز هستند و دل به خُزَعبلات انیران سپرده اند و آب در آسیابِ دشمنان ایران میریزند. آژيدهاك، در میانۀ زمان جمشيد و فريدون، هزار سال در ايران حكومت کرد. آژيدهاك، كه در شاهنامه «ضحاك» ناميده شده است، در استوره، انسان شدۀ اژدهاي سه سري از تبار دیوان است، كه به دليل فريب خوردن از اهريمن، بصورت و سترتِ پادشاهي ستمگر، که نماد سلطۀ بيگانه و اهريمني است، درآمده است. ایرانیان راه را بر اهریمن میبندند و اورا بر استوارترین صخرهها در البرزکوه، به چارمیخ میکشند، ولی اهریمن نمیمیرد و هرزمان که راه پاکان، راه خرد، راه داد و راه مردمی، فروگذار شد، اهریمنِ نقاب برچهره، در جلوۀ آهورایی، بر ایرانشهر چیره میشود. سرایندۀ شاهنامه به سراغ سیاوش میرود. سیاوش بر سخن راست پای میفشارد و پاکی را به ناپاکی تسلیم نمیکند. سیاوش نازنین را اهریمنان در تشت زرین سرمیبُرند تا خونش زمین شریف را به خروش نیاورد. به فرّ آهورایی، خون سیاوش از تشت لبریز میشود و زمین را مینوشاند و به خروش میآورد. از خون سیاوش، گیاهی میروید که داروی زخمهای بازمانده از فریب اهریمنان است. پایان بخش نخست |