eurowerbung.at

Radio Irani auf Deutsch

رادیو ایرانی تقدیم می کند: برنامه ماه آگوست 2021 شاهنامه آینه است برای ایرانیان بخش سوم، داستان استوره ای زال و رودابه

از سری برنامه های ویژه بازیابی فرهنگ زیبای ایرانی با استاد جواد پارسای

دوشنبه 02.08.2021 از ساعت 18 تا 19

تهیه کنندگان و گویندگان: فرزانه عمادی و مهدی سلیمی
موسیقی: معین و ابی

------------------------------------------------

ما از عشق خواهیم گفت، از شاد زیستن و از شاد بودن
و باز هم از دریای خروشان و جوشان ادبیات پارسی همچنان قطره قطره برای شما عزیزان در این برنامه ها خواهیم سرود.
استاد جواد پارسای

September Sendung 2021, Shahname Ferdosi "Buch der Könige", Zal und Roudabe Teil 1

داستان استوره ای شاهنامه: زال و رودابه بخش یکم با استاد جواد پارسای

با درود به دستداران خردنامۀ فردوسی و با سپاس از کوشش و ارزشمند رایدو ایرانی در وین. یک ار داستان‏های زیبای شاهنامه، برپایۀ استوره های ایرانی، داستان استوره ای، زال و رودابه است در زمانی درخور پردازش، کسانیکه در رشتۀ داستان نویسی و داستان پردازی کار می‏کنند، می‏توانند از دیدگاه پردازش داشتان نویسی یکبار دیگر، خردنامۀ فردوسی را بررسی کنند و نکته‏های زیبای این حماسه و افسانۀ زیبای ایرانی را بنمایانند.

چون زال، بدنیا ‏آمد، رنگ موی و رنگ روی سپید داشت. سام، پهلوان دربار منوچهر که از داشتن چنین فرزندی دژم شده بود، دست نیایش بسوی آسمان بلند‏کرد و گفت:

كه‌ ای برتر از كژی و كاستی

بهی زان فزاید كه تو خواستی

اگر من گناهی گران كرده‌ام

و گر كیش آهریمن آورده‌ام

به پوزش مگر كردگار جهان

به من بر ببخشاید اندر نهان

بپیچد همی تیره جانم ز شرم

بجوشد همی در دلم خون گرم

از این بچه چون بچۀ اهرمن

سیه چشم و مویش بسان سمن

چو آیند و پرسند گردن‌كشان

چه گویم از این بچۀ بد نشان؟

چه گویم كه این بچۀ دیو چیست

پلنگ دو رنگ است، وگرنه پری ست

از این ننگ، بگذارم ایران زمین

نخوانم بر این بوم و بر آفرین

آنگاه دستور داد فرزند را بر پایِ كوه البرز، بگذارند. در چگاد البرز، چنانکه در استورۀ ایرانی آمده است، سیمرغ آشیان داشت. آنان، فرزند نوزاده را در پای کوه گذاشتند و بازگشتند. سیمرغ یا «سَئنَ مرغ دانا»، كه برای شكار از آشیانه‌اش برخاسته بود و در كمركش البرز می‏گشت، کودکی گریان درپایِ کوه دید. او را برداشت و به آشیانۀ خود برد. مهر کودک، در دل سیمرغ افتاد و سیمرغ او را در كنار جوجه هایش بزرگ كرد. كاروان‌هایی كه از پای كوه البرز می‌گذشتند، جوان برازنده ای را بر فراز البرز می‌دیدند:

یكی مرد شد چون یكی زاد سرو

برش كوه سیم و میانش چو غَرو (نی)

سرانجام خبر به سام رسید. او در آن روزها، دو بار خواب دیده بود: که، یكی، مژده‌ای برای او و دربارۀ فرزندش به او می‏دهد و در خوابی دیگر دید که سروش به او می‏گوید:

كه ای مرد ناباك، ناپاك رای

دل و دیده شسته ز شرم خدای

تو را دایه‌ گر مرغ شایسته ای‌

تو را پهلوانی چه بایسته ای؟

گر آهوست بر مرد، موی سپید

تو را ریش و سر، گشت چون خِنگ بید

پس، از آفریننده بیزار شو!

كه در تنت، هر روز رنگی است نو

پسر گر به نزدیك تو بود خوار

كنون هست پروردۀ كردگار

كز او مهربان‌تر بدو دایه نیست

تو را خود، بمهر اندرون مایه نیست

سام، با گروهی از نزدیکان به البرزکوه شتافت اما توان بالارفتن تا قله را نداشت. سیمرغ، زال را پایین آورد اما پیش از آن، چند پرِ خود را به او داد و گفت: هرگاه آزاری از آدمیان به او رسید، یکی از آن پرها را در آتش افكند تا سیمرغ، به یاری او، بشتابد. روزی، منوچهر، شاه ایران، سام را خواست و از او دربارۀ فرزندش پرسید و گفت:

كه او پهلوانی بود نامدار

سرافراز و هوشیار و گرد و سوار

منوچهر، فرمانروایی كابلستان و زابلستان و هند و سِند را به سام واگذار کرد. سام با زال و سپاه به سیستان آمد و زال را به جانشینی خود گماشت و خود به رزم دیوان و گرگساران و مازندران رفت و به زال سپارش كرد كه تلاش كند تا بیاموزد آن چه را که تاكنون دور از آدمیان نیاموخته است:

كنون گِردِ خویش اندرآور گروه

سواران و مردان دانش‌پژوه

بیاموز و بشنو ز هر دانشی

كه یابی ز هر دانشی، رامشی

چنان گشت زال از بس آموختن

تو گفتی ستاره است ز افروختن

به رای و به دانش به جایی رسید

كه چون خویشتن در جهان كس ندید

همی پور را زال زر خواند سام

چو دستان، ورا کرد سیمرغ نام

ديوان مازندران و سرکشان گرگان بر منوچهر شاهنشاه ايران شوريده بودند. سام نريمان، فرمانداري زابلستان را به فرزند دلاورش زال زر سپرد و خود با سپاهی، براي پيکار با دشمنان منوچهر رو به مازندرانگذاشت

روزي زال آهنگ بزم و شکارکرد و با تني چند از دليران و گروهي از سپاهيان روي بدشت و هامون گداشت. هر زمان در کنار چشمه اي و دامن کوهساري درنگ مي کرد و خواننده و نوازنده مي خواست و بزم مي‏آراست و با ياران، باده مي‏نوشيد، تا آنکه بسرزمين کابل رسيد. امير کابل مردي دلير و خردمند بنام «مهراب» بود که باجگزار سام نريمان، شاه زابلستان بود. نژاد مهراب به ضحّاک تازي مي رسيد که چندي بر ايرانيان چيره شد و بيداد بسيار کرد و سرانجام بدست فريدون برافتاد. مهراب چون شنيد که فرزند سام نريمان بسرزمين کابل آمده شادمان شد. بامداد با سپاه آراسته و اسبان راهوار و غلامان چابک و هديه هاي گرانبها نزد زال آمد. زال او را بگرمی پذيرفت و فرمان داد تا بزم آراستند و رامشگران بنواختند. او نیز با مهراب بشادي برخوان نشست. مهراب بر زال نظرانداخت. جواني بلند بالا و برومند و دلاور ديد، سرخ روي و سيه چشم و سپيدموي که هيبت پيل و زَهرۀ شير داشت. در او خيره ماند و براو آفرين خواند و باخودگفت: «آنکس که چنين فرزندي دارد گوئي همۀ جهان از آن اوست». چون مهراب از خوان برخاست، زال، بر و بال و قامت و بالائي چون شير نر ديد. به ياران گفت «گمان ندارم که در همۀ کشور، زيبنده تر و خوبچهره تر و برومند تر از مهراب مردي باشد». هنگام بزم، يکي از دليران از دختر مهراب ياد کرد و گفت:

پس پردۀ او يکي دختر است

‌که‌رويش زخورشيد روشن تر است

دو چشمش بسان دو نرگس بباغ

مژه تيرگي برده از پر زاغ

‌اگر ماه جوئي همه روي اوست

‌وگرمُشک بوئي همه موي اوست

‌ بهشتي است سرتاسر آراسته

‌ پر آرايش و رامش و خواسته

چون زال ستایش دختر مهراب را شنيد، مهر او در دلش رخنه کرد و آرام و قرار از او بازگرفت. همه شب در انديشه او بود و خواب بر ديدگانش گذر نکرد. يک روز دیگر، چون مهراب به خيمۀ زال آمد، زال او را بگرمی پذيرفت و نوازش کرد و گفت اگر خواهشي در دل داري از من بخواه! مهراب گفت «اي نامدار، مرا تنها يک آرزوست و آن اينکه بزرگي و بنده نوازي کني و به خانۀ ما قدم بگذاري و روزي مهمان ما باشي و ما را سربلند سازي»

زال با آنکه دلش در گرو دختر مهراب بود، انديشه اي کرد و گفت «اي دلير! جز اين هرچه مي خواستي دريغ نبود. اما پدرم سام نريمان و منوچهر شاهنشاه ايران همداستان نخواهند بود که من در سراي کسي از نژاد ضحاک مهمان شوم و درآن برخوان بنشينم» مهراب غمگين شد وزال را ستايش گفت و راه خويش گرفت. اما زال را خيال دختر مهراب از سر، بدرنمي‏رفت.

پس از آنکه مهراب از پیش زال بازگشت، نزد همسرش «سيندخت» و دخترش «رودابه» رفت و بديدار آنان شادشد. سيندخت در ميان گفتارش، از فرزند سام جوياشد که «او را چگونه ديدي و با او چگونه بخوان نشستي؟ آیا در خور تخت شاهي هست و با آدميان خوگرفته و آئين دليران مي داند يا هنوز چنان است که سيمرغ پرورده بود؟» مهراب، زبان به ستايش زال گشود: «که «دليري خردمند و بخشنده است و درجنگاوري و رزمجوئي او را همتا نيست»:

رخش سرخ مانندۀ ارغوان

جوان سال و بيدار و بختش جوان

به‌ کين‌ اندرون ‌چون‌ نهنگ بلاست

به ‌زين ‌اندرون ‌تيزچنگ ‌اژدها ست

دل شير نر دارد و زور پيل

‌دو دستش بکردار، درياي نيل

چو برگاه باشد، زرافشان بود

چو درجنگ باشد، سرافشان بود

«تنها موي سر و رويش سپيد است. اما اين سپيدي نيز برازندۀ اوست و او را چهره اي مهرانگيز مي بخشد.»

رودابه دختر مهراب، چون اين سخنان را شنيد، رخسارش برافروخته شد و ديدار زال را آرزوکرد. ‌رودابه، پنج نديم همراز و همدل داشت. راز خود را با آنان درميان گذاشت که «من شب و روز در انديشۀ زال و بديدار او تشنه ام و از دوري او خواب و آرام ندارم. بايد چاره اي کنيد و مرا بديدار زال شادمان سازيد!» نديمان، اورا نکوهش کردند که در هفت کشور بخوبروئي تو کسي نيست و جهانیان فريفتۀ تو هستند؛ چگونه است که تو فريفتۀ مردي سپيدموي شده اي و بزرگان و ناموراني را که خواستار تو هستند، فروگذاشته اي؟ رودابه بانگ برسرشان زد که سخن بيهوده مي‏گوئيد و انديشۀ خطاداريد. من اگر بر ستاره عاشق باشم، ماه مرا بچه کار مي‏آيد؟ من فريفتۀ هنرمندي و دلاوري زال شده ام، مرا با روي و موي او کاري نيست. با مهر او قيصر روم و خاقان چين نزد من بهائي ندارند.

جز او هرگز اندر دل من مباد

جز از وي برِمن مياريد ياد

براومهربانم نه بر روي و موي

‌ بسوي هنر گشتمش ‌مهرجوي

نديمان چون رودابه را در مهر زال چنان استوارديدند يک آواز گفتند «اي ماهرو، ما همه در فرمان تو هستيم. سدهزار چون ما فداي يک موي تو باد. بگو تا چه بايد کرد. اگر بايد جادوگري بياموزيم و زال را نزد تو آوريم چنين خواهيم کرد و اگر بايد جان در اين راه بگذاريم از چون تو خداوندگاري دريغ نيست. ‌آنگاه نديمان تدبيري انديشيدند و هر پنج تن جامه دلربا بتن کردند و بجانب لشکرگاه زال روانه شدند. ماه فروردين بود و دشت به سبزه و گل آراسته بود. نديمان بکنار رودي رسيدند که زال در سویِ ديگر آن چادر داشت. خرامان، گل چيدن آغازکردند. چون برابر خرگاه زال رسيدند ديدۀ پهلوان برآنها افتاد. پرسيد: «اين گل پرستان کيستند؟» گفتند «اينان نديمان دختر مهراب هستند که هر روز براي گل چيدن بکنار رود مي‏آيند.«زال را شوري درسر پديد آمد و قرار از کفش بيرون رفت. تير و کمان طلبيد و خادمي همراه خود کرد و پياده بکنار رود خراميد. نديمان رودابه آن سوي رود بودند. زال در پي بهانه مي‏گشت تا با آنان سخن بگويد و از حال رودابه آگاه شود. در اين هنگام، مرغي برآب نشست. زال، تير درکمان گذاشت و بانگ بر مرغ زد. مرغ از آب برخاست و بطرف نديمان رفت. زال تير بر او زد و مرغ بيجان نزديک نديمان برزمين افتاد. زال خادم را گفت تا بسوي ديگر برود و مرغ را بياورد. چون خادمِ زال پیش ندیمان رسيد، پرسش گرفتند که اين تيرافگن کيست که ما به برز و بالاي او هرگز کسي را نديده ايم؟ خادمِ جوان گف: آرام! که اين نامدار، زال زر فرزند سام دلاور است. در جهان کسي به نيرو و شکوه او نيست و کسي از او خوبروي تر نديده است» بزرگ نديمان خندید که «چنين نيست. مهراب دختري دارد که در خوبروئي از ماه و خورشيد برتر است.» آنگاه به خادم جوان گفت «اين دو آزاده درخور يکديگرند، که يکي پهلوان جهان است و آن ديگری خوبروي زمان.

سزاباشد و سخت درخور بود

که رودابه با زال همسر بود

خادم جوان شاد شد و گفت «از اين بهتر چه خواهد بود که ماه و خورشيد هم‌پيمان شوند.» مرغ را برداشت و نزد زال بازآمد و آنچه از نديمان شنيده بود، با وي بازگفت. زال خرّم شد و فرمان داد تا نديمان رودابه را زر و گوهر دادند. نديمان گفتند اگر سخني هست پهلوان بايد با ما بگويد. زال نزد ايشان خراميد و از رودابه جويا شد و از چهره و قامت و خوي و خرد او پرسش کرد. از وصف ايشان مهر رودابه در دل زال استوارتر شد. نديمان چون پهلوان را چنان خواستار يافتند گفتند «ما با بانوی خويش سخن خواهيم گفت و دل او را بر پهلوان، مهربان خواهيم کرد. پهلوان بايد شب هنگام به کاخ رودابه بخرامد و ديده بديدار ماهرو روشن کند» نديمان باز گشتند و رودابه را آگاهی دادند. چون شب رسيد رودابه نهاني به کاخي آراسته درآمد و خادمي نزد زال فرستاد تا او را به کاخ راهنما باشد و خود به بام رفت و چشم به راه پهلوان دوخت. چون زال دلاور از دور پديدارشد، رودابه گرم آواز داد و او را درود گفت و ستايش کرد. زال خورشيدي تابان بربام ديد و دلش از شادي تپيد. رودابه را درود گفت و مهر خود آشکار کرد. رودابه، گيسوان خود را فروريخت و از زلف خود کمند ساخت و فروهشت تا زال بگيرد و به بام برآيد. زال برگيسوان رودابه بوسه زد و گفت: «مباد که من زلف مشکبوي تو را کمند کنم.» آنگاه کمندي از خادم خود گرفت و بر کنگره ايوان انداخت و چابک به بام برآمد. رودابه را دربرگرفت و نوازش کرد و گفت «من دوستدار تو هستم و جز تو کسي را به همسري نمي‏خواهم. اما چکنم که پدرم سام نريمان و شاهنشاه ايران منوچهر، رضا نخواهند داد که من از نژاد ضحاک کسي را به همسري بخواهم»

رودابه غمگين شد و آب از ديده به رخسار آورد که «اگر ضحاک بيداد کرد ما را چه گناه؟ من چون داستان دلاوري و بزرگي و بزم و رزم ترا شنيدم دل به مهر تو دادم. بسيار نامداران و گردنکشان خواستار من هستند. اما من خاطر به مهر تو سپرده ام و جز تو شویي نمي خواهم.» زال ديدۀ مهرپرور بر رودابه دوخت و در انديشه فرورفت. سرانجام گفت «اي دلارام، تو غم مدار که من پيش يزدان نيايش خواهم کرد و از خداوند پاک خواهم خواست تا دل سام و منوچهر را از کين بشويد و بر تو مهربان کند. شهريار ايران بزرگ و بخشنده است و بر ما ستم نخواهد کرد.» رودابه سپاس گفت و سوگند خورد که در جهان همسري جز زال نپذيرد و دل به مهر کسي جز او نسپارد. دو آزادمنش، هم پيمان شدند و سوگند مهر و پيوند استوارکردند و يکديگر را بدرود گفتند و زال به لشکرگاه خود بازگشت. ‌زال همواره در انديشۀ رودابه بود و آني از خيال او غافل نمي‏شد. مي دانست که پدرش سام و شاهنشاه ايران منوچهر با همسري او با دختر مهراب همداستان نخواهند شد.

چون روز ديگر شد، زال در انديشۀ چاره اي کس فرستاد و مؤبدان و دانايان و خردمندان را نزد خود خواند و سخن آغاز کرد و راز دل خود را با آنان در ميان گذاشت و گفت «دادار جهان همسر گرفتن را دستور و آئين آدميان کرد تا از آنان فرزندان پديد آيند و جهان آباد و برقراربماند. دريغ است که نژاد سام نريمان و زال زر را فرزندي نباشد و شيوۀ پهلواني و دلاوري پايدار نماند. اکنون راي من اين است که رودابه دختر مهراب را به زني بخواهم که مهرش را در دل دارم و از او خوبروي تر و آزاده تر نمي شناسم. شما در اين باره چه مي‏گوئيد؟ موبدان خاموش ماندند و سر بزير افکندند. چه، مي دانستند که مهراب از خاندان ضحاک است و سام و منوچهر با اين همسري همداستان نخواهند شد. زال دوباره سخن آغاز کرد و گفت: «مي‏دانم که در خاطرتان، مرا به اين انديشه نکوهش مي کنيد، اما من رودابه را چنان نيکو يافته ام که از او جدا نمي‏توانم زيست و بي او شادمان نخواهم بود. دلم در گرو محبت اوست. بايد راهي بجوئيد ومرا در اين راه ياري کنيد. اگر چنين کرديد بشما چندان نيکي خواهم کرد که هيچ مهتري با کهتران خود نکرده باشد» موبدان و دانايان که زال را در مهر رودابه چنان استوار ديدند گفتند «اي نامدار، ما همه، گوش بفرمان توهستيم و جز کام و آرام تو نمي خواهيم. همسرخواستن ننگ نيست و مهراب هرچند در بزرگي با تو همپايه نيست اما نامدار و دلير است و شکوه شاهان دارد. چاره آنست که نامه اي به سام نريمان بنويسي و آنچه در دل داري با وي بگوئي و او را با انديشۀ خود همراه کني. اگر سام همداستان باشد منوچهر از راي او سرباز نخواهد زد.

پایان بخش سوم

 
 
irani.at

 

eurowerbung.at