eurowerbung.at

Radio Irani auf Deutsch

رادیو ایرانی تقدیم می کند: برنامه آگوست 2022 با موضوع

هفت خان رستم در شاهنامۀ فردوسی بخش دوم

از سری برنامه های ویژه بازیابی فرهنگ زیبای ایرانی با استاد جواد پارسای

چهارشنبه 18.08.2022 از ساعت 20 تا 21

تهیه کننده و گوینده: فرزانه عمادی

هفت خان رستم از شاهنامۀ فردوسی با استاد جواد پارسای

خان پنجم: جنگ با اولاد مرزبان

در این خان، رستم در مسیر راه خود، در کنار رودی بخواب رفت و رخش در چمنزاری به چرا مشغول شد. دشت‌بان آن ناحیه که از چرای رخش بخشم آمده بود، به رستم حمله برده و در خواب ضربه‌ای به وی وارد آورد:

گشاده زبان شد دمان آن زمان
چو در سبزه دید رخش را دشتبان
یکی چوب زد گرم برپای اوی
سوی رخش و رستم بنهاده روی

رستم از خواب برخاست و گوش‌های دشتبان را کند و کف دستش گذاشت. دشتبان به مرزبان منطقه که اولاد نام داشت شکایت کرد. اولاد با تنی چند از سپاهیانش به نزد رستم شتافت تا او را تأدیب نماید امّا، رستم اولاد را با کمند بدام انداخت. او را بلدِ راه خود کرد. اولاد که خود را اسیر رستم دید، باو گفت: «ای پهلوان! مرا نکش، هر خدمتی از دستم برآید، کوتاهی نمی‏کنم، رستم باو گفت که اگر محل دیو سپید را نشانم دهی، تو را شاه مازندران می‏کنم درغیراینصورت، تو را خواهم کشت. اولاد پیشاپیشِ رخش براه افتاد تا به مکان دیو سپید رسیدند.

خان ششم: جنگ با ارژنگ دیو

رستم و اولاد به کوه اسپروز رسیدند؛ چون تاریکی شب سر رسید از جانب شهر مازندران خروشی برآمد و هر گوشه شهر شمع و آتشی افروخته شد. رستم از اولاد پرسید: آنجا که از چپ و راست آتش افروخته شد کجاست؟ اولاد گفت: آنجا آغاز کشور مازندران است و دیوهای نگهبان در آن جای دارند و آنجا که درختی سر به آسمان کشیده، خیمۀ ارژنگ‌دیو است که هر از گاهی فریاد برمی‌آورد. رستم شب را خوابید و بامدادِ روز پسین، اولاد دیو، رستم را به جایگاه ارژنگ دیو رهنمون شد و رستم با اولاد بسویِ غاری که مکان زندگی دیو بود، رسید و با حمله‌ای برق‌آسا سر ارژنگ‌دیو را از تن جدا ساخت و در نتیجه سپاهیان ارژنگ‌دیو نیز از ترس پراکنده شدند.

بیامد بروی، چو آذرگشسب
چو رستم بدیدش، برانگیخت اسب
سر و گوش بگرفت و یالش دلیر
سر از تن بکندش به کردار شیر
بینداخت زان سو که بود انجمن
پر از خون، سر دیو کنده ز تن

خان هفتم،نبرد رستم و دیوسپید

در خان آخر، رستم و اولاد به هفت کوه، بنزدیکیِ غارِ بی‌بن، که غار محل زندگی دیو سپید در آن قرار داشت، رسیدند. اولاددیو، رستم را از عادات دیوها آگاه می‏سازد که آن‏ها، نیمروز بخواب و استراحت می‏پردازند و بهترین زمان نبرد با آنان روز است. از سوی دیگر، اولاد دیو، دربارۀ قدرت فوق العادۀ دیو سپید می‌گوید:

سر نرّهدیوان چو دیو سپید
کز او کوه لرزان بود همچو بید
یکی کوه یابی مر او را به تن
برو کتفو یالش بود ده رسن
ترا با چنین یال و دست و عنان
گذارندۀتیغ و گرز و سنان
چنین بُرز و بالا و این کارکرد
نه خوب است با دیو پیکارکرد

ولی، رستم با راهنمایی اولاد دیو، به نزدیکی غار بی‏بن که آسایشگاه دیو سپید بود، رسید. به نزدیکی غار بی‌بن رسید

به نزدیکی غار بیبن رسید
به گرد اندرون لشکر دیو دید
به اولاد گفت آنچ پرسیدمت
همه بر ره راستی دیدمت
کنون چون گه رفتن آمد فراز
مرا راه بنمای و بگشای راز
بدو گفت اولاد چون آفتاب
شود گرم و دیو اندر آید به خواب
برایشان تو پیروز باشی بجنگ
کنون یک زمان کرد باید درنگ
ز دیوان نبینی نشسته یکی
جز از جادوان پاسبان اندکی
بدانگه تو پیروز باشی مگر
اگر یار باشدت پیروزگر

رستم و همراهانششب رادر حوالی غار دیو سپید سپریکردند. بامداد روز پسین، رستم آهنگ نبرد با دیو سپیدکرد.

نکرد ایچ رستم به رفتن شتاب
بدان تا برآمد بلند آفتاب

رستم، پیش از روبرو شدن با دیو سپید دربارۀ قدرت او به ایرانیان ‏گفت: به ایرانیان گفت:

بیدار بید
که من کردم آهنگ دیو سپید
که او پیل جنگی و چارهگرست
فراوان به گرد اندرش لشکرست
گر ایدون که پشت من آرد به خم
شما دیر مانید خوار و دژم
وگر یار باشد خداوند هور
دهد مر،مرا اختر نیکزور
همه بوم و بر بازیابیم و تخت
به بار آید آن خسروانی درخت

آنگاه بسویِ غار دیو سپید براه افتاد:

سراپای اولاد بر هم ببست
به خم کمند آنگهی برنشست
برآهیخت جنگی نهنگ از نیام
بغرید چون رعد و برگفت نام
میان سپاه اندر آمد چو گرد
سران را سر از تن همی دور کرد
وزان جایگه سوی دیو سپید
بیامد به کردار تابنده شید
به کردار دوزخ یکی غار دید
تن دیو از تیرگی ناپدید
زمانی همی بود در چنگ تیغ
نبُد جای دیدار و راه گریغ
ازان تیرگی جای دیده ندید
زمانی بران جایگه آرمید
چو مژگان بمالید و دیده بشست
دران جای تاریک لختی بجست
به تاریکی اندر یکی کوه دید
سراسر شده غار ازو ناپدید
برنگ شبه روی و چون شیر موی
جهان پر ز پهنای و بالای اوی

دیوسفید با سنگ آسیاب، کلاهخود و زره‌آهنی بجنگ رستم شتافت. رستم یک پای او را از ران جدا ساخت. دیو با همان حال با رستم گلاویز شد و نبردی دراز میان آن دو، درگرفت که گاه رستم و گاه دیو بریکدیگر چیره می‌گشتند. در پایان، رستم با خنجر دل دیو را شکافت و جگر او را برای مداوای چشمان کم سو شدۀ کیکاووس درآورد:

سوی رستم آمد چو کوهی سیاه
از آهنش ساعد ز آهن کلاه
ازو شد دل پیلتن پرنهیب
بترسید کامد به تنگی نشیب
برآشفت برسان پیل ژیان
یکی تیغ تیزش بزد بر میان
ز نیروی رستم ز بالای اوی
بینداخت یک ران و یک پای اوی
بریده برآویخت با او به هم
چو پیل سرافراز و شیر دژم
همی پوست کند این از آن آن ازین
همی گل شد از خون سراسر زمین
به دل گفت رستم گر امروز جان
بماند به من زندهام جاودان
همیدون به دل گفت دیو سپید
که از جان شیرین شدم ناامید گر ایدونک از چنگ این اژدها
بریده پی و پوست یابم رها
نه کهتر نه برتر منش مهتران
نبینند نیزم به مازندران
همی گفت ازین گونه دیو سپید
همی داد دل را بدینسان نوید
تهمتن به نیروی جانآفرین
بکوشید بسیار با درد و کین
بزددست و برداشتش نره شیر
به گردن برآورد و افگند زیر
فرو برد خنجر دلش بردرید
جگرش از تن تیره بیرون کشید
همه غار یکسر پر از کشته بود
جهان همچو دریای خون گشته بود
بیامد ز اولاد بگشاد بند
به فتراک بربست پیچان کمند
به اولاد داد آن کشیده جگر
سوی شاه کاووس بنهاد سر
بدو گفت اولاد کای نره شیر
جهانی به تیغ آوریدی به زیر
نشانهای بند تو دارد تنم
به زیر کمند تو بد گردنم
به چیزی که دادی دلم را امید
همی باز خواهد امیدم نوید
به پیمان شکستن نه اندر خوری
که شیر ژیانی و کی منظری
بدو گفت رستم که مازندران
سپارم تورا ازکران تا کران
تورا زین سپس بینیازی دهم
به مازندران سرفرازی دهم
یکی کار پیشست و رنج دراز
که هم با نشیب است و هم با فراز
همی شاه مازندران را ز گاه
بباید ربودن فگندن به چاه
سر دیو جادو هزاران هزار
بیفگند باید به خنجر به زار
ازان پس اگر خاک را بسپرم
وگرنه ز پیمان تو نگذرم
رسید آنگهی نزد کاووس کی
یل پهلو افروز فرخنده پی
چنین گفت کای شاه دانش پذیر
به مرگ بداندیش رامش پذیر
دریدم جگرگاه دیو سپید
ندارد بدو شاه ازین پس امید
ز پهلوش بیرون کشیدم جگر
چه فرمان دهد شاه پیروزگر
برو آفرین کرد کاووس شاه
که بیتو مبادا نگین و کلاه
بران مام کاو چون تو فرزند زاد
نشاید جز از آفرین کرد یاد
به رستم چنین گفت کاووس کی
که ای گرد و فرزانهٔنیکپی
به چشم من اندر چکان خون اوی
مگر باز بینم ترا نیز روی
به چشمش چو اندر کشیدند خون
شد آن دیدۀتیرهخورشیدگون
نهادند زیراندرش تختعاج
بیاویختند از بر عاج تاج
نشست از بر تخت مازندران
ابا رستم و نامور مهتران
چوتوس و فریبرز و گودرز و گیو
چو رهام و گرگین و فرهاد نیو
برینگونه یک هفته با رود و می
همی رامش آراست کاووس کی
به هشتم نشستند بر زین همه
جهانجوی و گردنکشان و رمه
همه برکشیدندگرز گران
پراگنده در شهر مازندران
برفتند یکسر به فرمان کی
چو آتش که برخیزد از خشک نی
ز شمشیر تیز آتش افروختند
همه شهر یکسر همی سوختند
به لشکر چنین گفت کاووس شاه
که اکنون مکافات کرده گناه
چنان چون سزا بد بدیشان رسید
ز کشتن کنون دست باید کشید
بباید یکیمرد با هوش و سنگ
کجا باز داند شتاب از درنگ
شود نزد سالار مازندران
کند دلش بیدار و مغزش گران
بران کار خشنود شد پور زال
بزرگان که بودند با او همال
فرستاد نامه به نزدیک اوی
برافروختن جای تاریک اوی

دیوان دیگر با دیدنِ این صحنه فرار را بر قرار ترجیح دادند. رستم، جگر دیوسفید را نزد کاووس نابینا ‏آورد و سه قطره‌ از خون جگرِ دیو، به چشمان کاووس ‏چکاند. کیکاووس و. سپاهیان ایران همگی بینایی خود را باز‏یافتند و به جشن و پایکوبی ‏پرداختند

نبرد رستم و دیوها

فردوسی، در شاهنامه دیو را بیگانه، دشمن، اهریمن و در جاهایی نیز، آدم بدکردار می‏شناساند. یکی از ویژگی‌های دیو‌ها اینست که هرکاری را وارونه عمل می‌کنند. در شاهنامه به چندین دیو برمی‌خوریم که هریک، در داستان‌های گوناگون خودی نشان می‌دهند. اولین دیو شاهنامه، دیو سیاهی به نام فروزان است که سیامک، پسر کیومرث را می‌کشد و بعد هوشنگ، پسر سیامک انتقام پدرش را از این دیو می‌گیرد. شخصیت بعدی که به او، فرانامِ «دیوبند» داده می‌شود، تهمورث است. او دیو‌های زیادی را اسیرمی‌کند. دیوها زنهارمی‏خواهند و در ازای آزادی خود، به تهمورث زبان گفتار و نوشتار می‏آموزند.

پری و پلنگ انجمن کردشیر
ز درّندگان گرگ و ببر دلیر

واژه دیو در کتیبه‌ای به‌جامانده از خشایارشا، در تخت جمشید، سه بار به کار رفته است. در این کتیبه خشایارشا می‌گوید که دیوها نباید پرستش شوند. به احتمال زیاد، در اینجا، منظور از دیوها «خدایان آیین دیگر» یا خدایانی هستند که پادشاه هخامنشی آنها را قبول نداشته است. آفرینش دیو در اوستا و کتابهای پهلوی واضح و کامل توصیف نشده است. در بسیاری از مواقع فقط از آنها نام برده شده و توضیح و شرحی درباره‌شان نیامده است. در بخشهای کهن اوستا، از دیوها در کنار آدمیان، جادوگران و پریان گفتار شده است. همه دیوها آفریدۀ اهریمن‌ هستند، اما جایگاه، قدرت و اهمیت یکسان ندارند. در بخش پهلوانی شاهنامه، این رستم است که یک تنه دربرابرِ دیوهایِ مازندران و اکوان دیو می‌ایستد و آن‌ها را می‌کشد. کیکاووس، شاه بیخرد شاهنامه، فیلش یاد مازندران می‌کند و می‌خواهد دیو‌های آنجا را شکست دهد، و از خدا برای پیروزی در نبرد با دیوها، یاری می‏طلبد:

بر این نرّه‌دیوان بی‌ترس و باک‌
ایا آفرینندهء آب و خاک‌
مرا ده تو فیروزی و فرّهی‌
به من تازه کن تخت شاهنشهی

اما خودش و لشکریانش بدست دیو‌ها اسیر می‌شوند. دیو سپید آنان را در غاری تاریک به بند می‏کشد. ولی، رستم با گذشتن از هفت خان، بجنگ دیو‌هایی مانند ارژنگ دیو و دیو سپید می‌رود و کیکاووس را از بند دیوها آزادمی‏کند و بینایی را بچشمان او برمی‏گرداند. جویان، نام دیو دیگری است که بعد از نجات کاووس از دست دیو سپید، به دست رستم کشته می‌شود. در شاهنامه که نمادی از فرهنگ ملی ماست همواره تاکید بر این است که در برابر دیو نباید ساکت نشست. باید با آن مبارزه کرد تا به سزای اعمالش برسد و این اصل دادگری است. چنانچه وقتی دیو، سیامک را می‌کشد از جانب سروش به هوشنگ (پسر سیامک) پیام می‌رسد که برو و دیو را بکش و دلت را از کینه خالی کن. پادشاهانی که با ددمنشی دیو روبرو می‌شدند از پهلوانان زمان و درابرِ خود برای مبارزه کمک می‌خواستند و تا زمانی که پهلوان دیو را شکست نداده است، داستان به پایان نمی‌رسد. در شاهنامه، دیو به اشکال گوناگون ظاهر می‌شود، به شکل باد و توفان، جانوران گوناگون، پری زیبا. یعنی که در زندگی، دیو به اشکال گوناگون بزندگی ما واردمی‌شود. تجسم این دگرگونی، گاهی بگونۀ صفتی در انسان نمایان می‏شود: انسان بدجنس، دوستی نادان، ثروت یا فقر، یک موقعیت ویژه و آنچه امروزه سخن از آن زیاد است، نفس است که گاهی انسان را به خطا و گناه سوق می‌دهد. اینها، نمادهایی از چهره های گوناگون دیوها هستند و در همۀ این موارد باید با آن‏ها مقابله کرد چنانکه در شاهنامه آمده است:

تو مر دیو را مردم بدشناس

چنانکه داستان هفت خان رستم با ورود دیوِ رامشگر به دربار کیکاووس آغاز می‌شود. او، با مازندرانی سرودِ خود شاه ایران را می‌فریبد و او را به‌ تصرف مازندران وامی‌دارد. فردوسی دربارۀ شکل و سیمای این رامشگر سخنی‌ نمی‌گوید و از آنچه در شاهنامه آمده است معلوم می‌شود که او مانند آدمیان و با رفتاری چون آدمیان بوده است. پهلوانان ایران که با لشکرکشی به مازندران و جنگ با دیوان‌ آن سرزمین مخالف بوده‌اند، ضمن دلائل گوناگونی که برای مخالفت خود بیان می‌کنند، بر این نکته نیز پای می‌فشارند که اهریمن، شاه را باین کار واداشته است:

بگوید که این اهرمن داد یاد
درِ دیو هرگز نباید گشاد
یکی شاه را در دل اندیشه خاست‌
بپیچیدش آهرمن از راه راست

درست است که پهلوانان شاهنامه بگونۀ نمادین، همواره با زور بازو و نیروی یزدانی با دیو بمبارزه برمی‌خیزند اما در مواقعی هم در ساختارِ شاهنامه برای رودرروییِ با دیوان باید هوش و عقل را بکار انداخت، مثلا اکوان دیو، رستم را اسیر می‌کند و در آسمان بپرواز درمی‌آورد، باو می‌گوید: «آیا تو را در کوه بیندازم یا در دریا؟» رستم می‏داند که دیو، وارونه عمل می‏کند و با افتادن به دریا شانس بیشتری برای زنده ماندن دارد. پس می‌گوید: «مرا به کوه بیانداز!» و با این تدبیر به دریا می‌افتد و با شنا خود را به ساحل می‌رساند و در آنجا با اکوان مقابله می‌کند و او را شکست می‌دهد. اگر به دقت بنگریم در شاهنامه درس‌های زیادی است برای اینکه با دیوهای زندگی، چگونه باید مقابله کنیم. چه بهتر که این مبارزه با عقل و هوش و خرد و درایت همراه باشد. خردورزی، بنمایۀ «دین پنداری» ایرانی است. معتزله، نخستین گروهی از ایرانیان بودند که با وجود پذیرش نظام اعتقادی اسلام، نقش خردورزی را در پذیرش آموزه هایِ اسلامی، بسیار بها دادند و راه خود را از دگمای اسلامی جداکردند.

به هشتم نشستند بر زین همه
جهانجوی و گردنکشان و رمه
همه برکشیدند گرز گران
پراگنده در شهر مازندران
برفتند یکسر به فرمان کی
چو آتش که برخیزد از خشک نی
ز شمشیر تیز آتش افروختند
همه شهر یکسر همی سوختند
به لشکر چنین گفت کاووس شاه
که اکنون مکافات کرده گناه
چنان چون سزا بد بدیشان رسید
ز کشتن کنون دست باید کشید
بباید یکی مرد با هوش و سنگ
کجا باز داند شتاب از درنگ
شود نزد سالار مازندران
کند دلش بیدار و مغزش گران
بران کار خشنود شد پور زال
بزرگان که بودند با او همال
فرستاد نامه به نزدیک اوی
برافروختن جای تاریک اوی

پایان بخش دو

irani.at

 

eurowerbung.at